لحظات از دست رفته

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
سلام. خوبی عزیزم؟ بعید است. چون تمی‏شود همینک خوب بود. اگر خوب باشی، پس گاوی. یعنی نفهمی. بعید می‏دانم فرزند من و پدرت نفهم باشد. چون اگر بودی، لااقل می‏دانستم که چه پرورش داده‏ام. بعضی‏ها، پدر و مادر که می‏شوند، فقط فکر آب و نان بچه هستند و رخت و لباس او. خودشان گاو آمده‏اند؛ مثل گاو هم بچه می‏آورند؛ گاو هم از دنیا می‏روند. خوش به حال‏شان؛ دنیا به کام‏شان است.
غم بعضی چیزها و افراد غم خودم را از یادم می‏برد. دیگر داروهای عمو مختار هم خواب شبم را آرام نمی‏کند. کاش مغزم می‏ترکید راحت می‏شدم از این دنیای پلشت. پدرت هم، چون من، دارد روزگار را می‏گذراند. الان دارد چای می‏نوشد. لیوانی. برای تو هم چای بیاورم؟ زهی خیال باطل! البته خدا را شکر که نیستی. واقعا خدا را صد هزار بار شکر که نیستی. اگر بودی، تلخی روزگار، تلخی چای را به کامت، به شیرینی عسل می‏کرد.
جواب عمر تلف شده من و پدرت را کسی نیست بدهد. خوب شد که نیستی و گرنه جواب عمر تلف شده‏ی تو را ما چگونه می‏دادیم. هر چند که ما مقصر نبودیم؛ اما می‏دانم تو شاکی می‏شدی و من و پدرت را مسوول می‏دانستی که چرا به این دنیا، تو را آورد‏ه‏ایم. واقعا جواب این همه سکوت، این همه صبر، این همه اتلاف وقت را که خواهد داد؟
۴۸ ساله ام. شناسنامه‏ام می‏گوید. برخی می‏گویند: “۴۷ ساله‏ای زیرا فقط ۲۰ روز عمرت را در سال پنجاه، گذرانیده‏ای.” فی‏الواقع چه فرق می‏کند شناسنامه‏ام چه نشان دهد؟ ۴۷ را، یا ۴۸ را؟ وقتی که خود می‏پندارم مثل لاک‏پشتی ۴۷۰ سال یا ۴۸۰ سال، آرام آرام خزیده‏ام به روی چرخ روزگار. منی که خرگوش بودم از چابکی. چه دردناک که چون لاک‏پشتِ سنگین‏دوش، قدم برمی‏دارم. هم سنگین‏دوش، هم سنگین‏پا. انگار پاهای لاک‏پشت هم میخ و زنجیر شده باشد. تصورش سخت است. ممکن است متوجه نباشی چه می‏گویم. ممکن است نفهمی که چه می‏گویم. وقتی بهت فکر می کنم، با خود می‏گویم که مگر می‏شود بچه‏ی من، مرا نفهمد؟ بعد به خودم نهیب می‏زنم، چطور نفهمد!؟ حتما می‏فهمد! اگر شیر تو را خورده، حتما می‏فهمد. اگر شیر خر را خورده، نمی‏فهمد. همینک نمی‏دانم آن جا که هستی، چه شیری می‏خوری. اما آرزو می‏کنم که شیر خر نباشد و درک کنی که مادرت چه می‏گوید.
بعضی وقت‏ها فکر می‏کنم بعضی‏ها، چه خوب مرا می‏فهمند؛ چه خوب درکم می‏کنند؛ اما زمان زیادی نمی‏گذرد که می‏فهمم اشتباه کرده‏ام. کمی پیش کسی نگران حال من و پدرت بود. ربطش داد به سن و سال بالای ما. بعد یکهو انگار برق گرفته‏ها گفت: “البته شما که جوان هستید!” بنده‏ی خدا ترسید که من نیز هم‏چون اغلب هم‏جنسانم، نگران این باشم که مبادا از سن و سال بالایم حرف بزند. ترس او از من بی مورد بود؛ اما من رنجیدم از او؛ نه به این دلیل که از سن و سال بالا گفت، بلکه به این دلیل که فکر می‏کردم او دوستم است و مرا می‏شناسد و می‏داند که حساسیت به این موارد ندارم. همیشه از عدم شناخت یا عدم درک دوستانم، رنج برده‏ام. حتی گاهی آن قدر رنجیده‏ام از عدم درک‏شان که با خشم گفته‏ام: “تو دیگر دوست من نیستی!” ممکن است باز هم خودم دوست‏شان داشته باشم اما به جایی می‏رسم که دیگر دوستی آن‏ها را باور ندارم. گاه روزگار هم این گونه ارتباط‏ها را کش می‏دهد تا دیدار من با آن‏ها به قیامت می‏افتد.
از این که به چشم یک زن که نگران سن و زیبایی ظاهری و فاکتورهایی که برای خانم‏ها مهم است، به من نگاه شود، همیشه آزار دیده‏ام. آری من یک زنم، اما با قواعد و آداب خاص خودم. برای همین است که گاه با تاکید می‏گویم: “من لیلایم.” آخر قرار نیست که هر خصلتی تعمیم داده شود و بعضی انگشت بگذارند روی خصیصه‏ای و قصدشان آزار باشد یا حتی با خصیصه‏ای قصد دلسوزی یا ترحم داشته باشند. من این موارد را نمی‏توانم برتابم. نمی‏توانم هضم کنم. برای همین، گاه هم‏چون خروس لاری می‏شوم و می‏جنگم، با این افکاری که مرا در دایره‏ی خاص و تنگی قرار دهد. آری، من لیلایم؛ یک زنم؛ اما با اسلوب خاص خودم. لیلایی آزاد. حتی اگر دربند هم باشم، آزادم. زیرا روحم و افکارم آزاد است. جسمم که خاک می‏شود، می‏رود پی کارش. پس اصلا مهم نیست که جسمم کجا باشد. چقدر کوتاه فکرند آن‏ها که حد برای جسم تعیین می‏کنند. حصار جسمم را بتوانند بتون آرمه کنند؛ روح و افکارم را چگونه می‏خواهند به زنجیر بکشند؟ هیچ کس را یارای این کار نیست.

می‏دانی که به چه چیزهایی اعتقاد دارم. اعتقادات معنوی مرا می‏دانی. می‏دانی که به این دنیا و قیامت و حسابرسی آن جا معتقدم. برای همین خوشحالم که چنین زمانی هست. اگر اینک من نتوانم از بعضی‏ها حسابرسی کنم، فردا خدا این کار را خواهد کرد. به حساب‏شان خواهد رسید. به خدای من توضیح خواهند داد که جواب لحظات تلف شده‏ی من چیست؟ جواب عمر بر باد رفته‏ی من چیست؟ جواب زخم‏هایی که خورده‏ام، چه می‏شود؟ جواب تلخی‏هایی که دیده ام چه؟ جواب زهر کلام‏هایی که نوشیده‏ام را که می‏دهد؟ خدای من به آن‏ها، جواب زهر خنده‏ها را چگونه می‏دهد؟
می‏دانی که ترانه زیاد می‏شنوم. «ابی» ترانه‏ای دارد با این عنوان که «خدا با ما نشسته» اگر الان حال داری، نامه را زمین بگذار و برو این ترانه را آماده کن برای شنیدن. گوش بده و بقیه نامه را بخوان. مطمئنم به دلت خواهد نشست. هرگاه کاری کنند که به استیصال برسم، زمزمه‏ی تکه‏ای از این ترانه، برایم آرام می‏آورد: «من و تو دیگه تنها نیستیم، چون که، خدا با ما نشسته، چای می نوشه.» وقتی من قبول دارم که خدا با من است وقتی بنا به آیه‏ای از کتاب آسمانی که می گوید: «همانا دل‏ها آرام گیرد با یاد خدا»؛ پس همه‏ی لحظات، او کنارم است؛ از چای نوشیدن تا وقت استیصال. در همان وقت استیصال است که نفسم حبس می‏شود و فکر می‏کنم همه چیز تمام شده و دیگر امیدی نیست. بعد صدای قلبم را در گوشم حس می‏کنم: «تالاپ، تولوپ» و یکهو دیوار ناامیدیم فرو می‏ریزد. آرامش به دلم برمی‏گردد و خدا را کنارم احساس می‏کنم. انگار نشسته و نگاهم می‏کند. بلند می‏شوم چای می‏آورم. می‏دانم او نه می‏خورد و نه می‏آشامد. اما در تصورم، او کنار من می‏نشیند، با من می‏آشامد تا به من بچسبد و آرام گیرم. آگر فکر کنی که مادرت دیوانه است، بر تو خرده نمی‏گیرم. هر کس دلش می‏خواهد هر جور فکر کند.
هیچ گاه کاری به کار کسی نداشته‏ام اما همه کار به کار من داشته‏اند. من همیشه فقط نگران عزیزانم بوده‏ام. هیچ گاه هم برای خود نترسیده‏ام. همیشه برای عزیزانم ترسیده‏ام. با این حال وقتی فهمیده‏ام که خوب و خوش‏اند، دیگر کاری به آن‏ها نداشته‏ام، رهای‏شان کرده‏ام که زندگی کنند، توضیحی نخواسته‏ام. اما همیشه از من توضیح خواسته‏اند. چرا و چطور و چگونه را خواسته‏اند بیان کنم و من بیزارم از این کنجکاوی‏های فضولانه و ابلهانه و به زعم آن‏ها دلسوزانه.
فرزند نازنینم، گلبوته ی من، هر کس در قبر خود می‏خوابد. هر کس در روز حسابرسی، جواب اعمال خود را می‏دهد. پس مراقب باش که چه می‏کنی و چه می‏گویی. حواست باشد تو اولین جواب‏ها را به وجدان خود خواهی داد. نگذار هیچ گاه شرمنده وجدان خود شوی. همیشه جوری زندگی کن که وجدانت سر زنده و شاداب باشد. نکند کاری کنی که وجدانت بمیرد و دیگر وجدانی برایت نماند و تو هر پلیدی و پلشتی را انجام دهی! این گونه نباش عزیز مادر. این گونه نباش دورت بگردم. بگذار من و پدرت، لااقل در قبرهای‏مان، آسوده بخوابیم. آن جا دیگر دلهره و تن لرزه‏ی اعمال تو را نداشته باشیم. نکند با اعمال تو، ما را هی در گور کنند و هی از گور بیرون بکشند! پس خوب باش فرزندم.
هوا بسیار گرم است. ملالی نیست. تحمل می‏کنم. می‏گویند زمین کلا گرم‏تر شده. شاید گرم شدن آن قدر ادامه دار شود تا زمین مثل باروت خشک از گرما، شعله بگیرد و بسوزد و تمام. نمی‏دانم. خوب به هر حال هر چیزی تحت خشکی، تحت گرما و فشار، امکان اشتعال دارد! نمی‏دانم دیگر. هر چه می‏خواهد بشود، هر چه قرار است بشود، می‏شود دیگر.
عزیز دردانه‏ی من، زندگی اگر چه شیرین است اما عشق از آن شیرین‏تر؛ پس با عشق زندگی کن. زندگی اگر چه کوتاه است اما وقتی عاشق باشی، کوتاهی عمر برایت معنا و وسعت می‏یابد. زندگی اگر چه سخت هم بگذرد، عشق هضم سختی را آسان می‏کند. پس در این زندگی، هر غلطی خواستی بکنی، اول عشق را بشناس و دریاب؛ بعد عاشق شو. بعد از آن هر چه به سرت خواست بیاید، بیاید. تو با عشق تنها نیستی. خدا خودش عشق مطلق است. عشق‏های زمینی از عشق مطلق او نشات گرفته‏اند. پس هم‏چنان که کنار عشقت نشسته‏ای و چای می‏نوشی، خدا نیز کنار شما نشسته و مراقب شماست. چون خدا عاشقان را دوست دارد و جواب لحظات از دست رفته‏تان را هم از مسببان آن خواهد ستاند.
حال بعد از نوشیدن چای، با دلی آرام، برو بخواب. روی ماهت را می‏بوسم و به خدای عاشق و توانا می‏سپارمت. قربانت مادرت.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *