الهه‏ ناز

فرحناز حسامیان

بازی های دربی استقلال و پرسپولیس بود. بعد از برد استقلال، بچه های یکی از محله های شهر که با هم سابقه رفاقت داشتند، به خاطر خوشحالی برد تیم مورد علاقه شان، سوار بر چند موتور شده و پرچم استقلال در دست، با دیگر افرادی که به این خاطر به خیابان ها ریخته بودند، به همراه بوق زدن ماشین ها، جشن گرفته بودند و در خیابان ویراژ می دادند. افراد پیاده هم مشغول رقص و پایکوبی بودند. یکی از این موتور سواران، توفیق، پسری حدودا ۲۴- ۲۵ ساله ای بود که با دوستش احمد که ترک موتورش سوار شده بود، به همراه  موتورسوارهای دیگر که دوستان هم بودند، مشغول شادی بودند.

خیابان ها بسیار شلوغ بود، مخصوصا خیابان های اطراف بازار. توفیق و احمد حسابی مشغول خوش گذرانی و شوق برد تیم فوتبال مورد علاقه شان بودند. توفیق پسری بسیار رفیق باز و شلوغ بود. او تا آن زمان جز مرگ زود هنگاه پدرش انگار هیچ غم دیگری در دنیا نداشت. خانواده اش مشکل مالی نداشتند. او با مادر و خواهر کوچکتر از خودش که محصل بود، زندگی می کرد. توفیق دیپلم خود را که گرفت، دنبال کار  و کاسبی رفته بود. او در یک شرکت تولید و بسته بندی مواد غذایی بزرگی کار می کرد. بعد از کار هم با دوستانش وقت می گذراند. خودش فرد با مرام و آداب دانی بود. فکر می کرد همه دوستانش هم مثل خودش هستند. اما این گونه نبود. تنها او بود که در جمع دوستان، به قول معروف سینه سوخته و رفیق باز بود. اما تا در وضعیت خاصی انسان قرار نگیرد، نمی تواند متوجه شود.

آن روز نیز احمد و توفیق بعد از برد استقلال، با تعدادی از دوستان و موتورسواران، که در خیابان ويراژ می دادند، در شلوغی کنار پیاده رو، اصلا متوجه نبودند. به دختری که در یک دست تعدادی کتاب و  در دست دیگرش کیف نسبتا بزرگی داشت، محکم  برخورد کردند. هم دختر به زمین افتاد و هم موتور توفیق،  تعادل شان به هم خورد و آن ها همه با هم به زمین افتادند. توفیق خیلی ترسیده بود. نگاهی به دختر کرد و کتاب های ریخته شده دور او. توفیق سریع از جا بلند شد که به کمک دختر برود. اما دوباره تعادلش به هم خورد و به زمین افتاد. احمد از روی زمین برخاسته بود و موتور را نیز سر پا کرده و فریاد زد: “توفیق سوار شو بریم. زودباش سوار شو دیگه!” توفیق هم با داد به احمد گفت: “ساکت شو!” بعد نگاهی به دختر کرد که روی زمین نشسته. هر جور بود به خودش فشار آورد تا زبانش باز شد و عذرخواهی کرده و مرتب این جملات را تکرار می کرد که: “خانم! چیزیتون نیست؟ بریم دکتر؟ اگه چیزیتون شده بگید لطفا!” دختر سرش هم چنان پایین بود و ساق پایش را در دست گرفته بود. درد زیادی داشت ولی انگار هنوز گیج بود. توفیق که هم چنان وحشت زده بود، تند تند وسایل دختر را جمع کرد و دوباره رو  به دختر گفت: “خانم پاشو من تاکسی بگیرم ببرم تان بیمارستان. یا اصلا هر کاری شما گفتید، انجام بدم.” توفیق از ترس متوجه حال خود نبود. دست و آرنجش به خاطر ساییدن به زمین خونین شده بود. دختر سرش را بالا آورد و به توفیق نگریست و متوجه شد که حال او بدتر است. توفیق چند کتاب دختر را که جمع کرده بود در دست داشت؛ هم چنان که به طرف دختر دستش را دراز کرد، با او چشم به چشم شد. دختر با ملایمت گفت: “فکر نکنم چیز جدی ای باشه. فکر کنم می تونم بلند بشم، اما انگار وضع شما بدتره.” و به دست توفیق اشاره کرد که خونریزی داشت. توفیق با لبخند کوتاهی گفت: “نه! چیزی نیست! فدای سرتون! من خیلی ترسیدم برای شما. شما را به خدا اگر پای تان اذیته، ببرمتون دکتر. یا اگر خواستید زنگ بزنم پلیس.” دختر خندید و گفت: “آقا شلوغ نکن. چیزیم نیست. بهتره به اون دوست ات که با موتور فرار کرد، بگی که خودتو  ببره دکتر. من فقط پا بشم یک تاکسی می گیرم، میرم. لازم هم نیست که به پلیس خبر بدید.”

در تمام این لحظات، توفیق مات دختر بود. انگار نمی فهمید او چه می گوید. انگار محو او شده باشد. از زیبایی دختر گرفته تا آرام و متین حرف زدنش. توفیق گفت: “با این حال من شماره ام را می دهم به شما. شاید باباتون خواست از من شکایت کند.” دختر خنده اش گرفته بود. دور آن ها شلوغ بود. یک خانم کمک کرد تا دختر از روی زمین برخاست. توفیق یک تاکسی گرفت و کتاب ها و وسایل دختر را گذاشت تو ماشین و آن خانم هم کمک کرد تا دختر درون تاکسی جای گرفت. توفیق جلو راننده مقداری پول گرفت تا کرایه اش را بردارد. دختر متوجه شده و مانع شد. توفیق گفت: خواهش می کنم، اصلا اجازه بدید من خودم با شما بیایم. شاید اتفاقی بیافته. چیزی بشه. من نگرانم.” دختر قبول نکرد و گفت: “آقا اجازه بدید دیگه برم خونه. چیز مهمی نیست.” توفیق گفت:  “من توفیقم. یعنی اسمم توفیقه؛ باز هم معذرت می خوام از اتفاقی که افتاد.” بعد به راننده تاکسی علامت داد که حرکت کند.

بعد از رفتن تاکسی، توفیق روی زمین را نگاه کرد تا چیزی جا نمانده باشد. متوجه یک کتابچه کوچک زبان شد. کتاب آموزش زبان انگلیسی بود. آن را برداشت. بعضی از آدم ها که دور او جمع شده بودند، به توفیق گفتند که خودش به بیمارستان برود. چون دستش خونریزی داشت. اما توفیق گوشش به این حرف ها نبود. او همه فکرش پیش آن دختر بود. چون دختر جیغ و داد نکرده و مودب و فروتن برخورد کرده بود؛ روی توفیق خیلی اثر گذاشته بود.

توفیق یک تاکسی هم برای خود گرفت و به سمت خانه رفت. در راه به احمد و بقیه دوستان موتور سوارش فکر کرد و در دل از آن ها، به خصوص از احمد، خیلی ناراحت بود. چون همه فرار کرده و رفته بودند. دلش گرفت. وقتی به خانه رسید تا قبل از این که مادرش، او را خونین ببیند، به حمام رفت. از خواهرش خواست تا وسایل پانسمان برایش بیاورد. بعد از دوش گرفتن و  پانسمان کردن دستش، مادرش آمد و متوجه و دل نگران شد. توفیق مادرش را آرام کرد و توضیح داد که به زمین خورده از روی موتور و جای نگرانی نیست، فقط احتیاج به استراحت دارد. او سپس به اتاقش رفته و روی تختش دراز کشید.

توفیق ظاهرا به سقف اتاق خیره شده بود اما در دل و ذهن خود داشت به دختر می اندیشید. تمام صحنه ها را با خود مرور می کرد. انگار داشت فیلم سینمایی می دید. خواهر توفیق در اتاق را زد و وارد شد و توفیق را از خلسه خود بیرون کشید و گفت: “احمد اومده دم در. انگاری موتورت را آورده.” توفیق که بی نهایت از احمد ناراحت بود، با همان حال داد زد: “نمی خوام ببینمش. مادر! اگه امکان داره شما برید بگید من نیستم. موتور را بهش بگید بذاره تو حیاطو  بعد بره.” مادر ناراحت شد. دم در اتاق توفیق آمد و گفت: “چی شده؟ دعواتون شده؟!” توفیق روی خود را برگرداند و گفت: “شما نگران نباش. بعضی وقتا آدما توی موقعیتایی، ذات خودشون رو نشون می دن. لطفا بیشتر چیزی نپرسینو  برید دم در.” مادر رفت. موتور را از احمد گرفت. احمد که انگار خجالت زده باشد به مادر گفت که از توفیق معذرت خواهی کنید و بگویید من شرمنده اش هستم؛ بعد هم خداحافظی کرده و رفت.

آن شب برای توفیق صبح نمی شد. از خود ناراحت بود که چرا نام دختر را نپرسیده بود. یا چرا آدرسش را نگرفته یا چرا حتی سوار نشده تا خانه شان او را همراهی کند؟ تا صبح مانند دیوانه ها با خود حرف می زد و ماجرای تصادف را با خود مرور می کرد. صبح  هم خسته و کوفته از خانه بیرون زد و به سر کار رفت.

یک هفته ای از این ماجرا گذشت. توفیق روزانه یک بار خود را به محل تصادف با آن دختر می رساند و گوشه ای می ایستاد و اطراف را می نگریست تا شاید دختر احتمالا رد شود و او را ببیند. اما اثری از دختر هویدا نشد. دل مشغولی توفیق، کتابچه کوچک زبان بود که با خود حملش می کرد. بارها صفحات آن را برگ زده بود تا شاید نشانه ای بیابد. اما جز کلمه «الهه ناز» که در گوشه ای از صفحه اول کتاب، با مداد، نوشته شده بود، هیچ چیز دیگری نیافته بود. با خود اندیشیده بود که شاید الهه ناز نام آن دختر است یا حتی نام ترانه ای از  استاد بنان است که دختر به آن علاقه دارد یا … . توفیق برای خود رویاپردازی می کرد. چون دستش به هیچ جا بند نبود.

یک ماهی از ماجرا می گذشت. این موضوع روی اخلاق توفیق هم خیلی اثر گذاشته بود. او بسیار آرام  می نمود و اغلب در خود فرو می رفت و با کسی هم حرف نمی زد. بیشتر سعی می کرد مسیر ها را پیاده طی کند. دیگر با دوستانش هم رفت و آمد نمی کرد. ساعت هایی هم که در خانه بود، کسی از دوستان را به حضور نمی پذیرفت. ترجیح می داد، تنها باشد. هنوز نامردی دوستانش را که وقت حادثه، تنهایش گذاشته بودند، از یاد نبرده بود. وقتی که می خوابید، گاهی خواب آن دختر را می دید. بعد سراسیمه می پرید.

یک بار بعد از این که از خواب پریده بود، خیس عرق و نفس زنان روی تخت نشسته بود که خواهرش وارد اتاق شد. از او خواست تا برای فردا تعدادی لوازم تحریر برایش تهیه کند. گویا مدرسه لیستی داده بود و خواهرش بایست آن وسایل را با خود به مدرسه می برد. توفیق پذیرفت. او ترجیح داد تا برای خرید به همان خیابان حادثه برود. در دلش غوغایی بود. حال خود را نمی دانست. اما می دانست که در آن خیابان مغازه لوازم تحریری هم نیست. او رفت و از یکی از مغازه دارهای آن جا، سراغ یک مغازه لوازم تحریری، در آن نزدیکی گرفت. فروشنده آدرس یک کتابفروشی را که لوازم تحریری هم می فروخت، در خیابان بغلی داد. توفیق تشکر کرده و راه افتاد.

در راه، انگار یادش رفت که برای چه دارد به آن سمت می رود. افکارش را جمع و جور کرد و به ذهنش فشار آورد تا به خاطر بیاورد. پیاده به راه خود ادامه داد تا کتابفروشی را یافت. با سلام کردن وارد مغازه شد. البته کسی را ندیده بود. درون و بیرون مغازه را هم نگریست، کسی را ندید. این بار با صدای بلند، سلامی دیگر گفت و پرسید: “کسی نیست؟” خانمی از پایین و پشت ویترین، صدایش به گوش رسید: “بله! در خدمتم. بفرمایید. سلام!” وقتی داشت سلام می کرد،  بلند شد و جلوی توفیق ایستاد. توفیق یکه خورد، خشکش زده بود. همان دختر بود. توفیق هول شده بود. دوباره سلام کرد و حال دختر را جویا شد. دختر هم با همان متانت جواب داد که خوب است و سراغ زخم دست توفیق را گرفت. بعد دختر گفت: “حالا که هر دو خوبیم. پس شما امرتون را بفرمایید در خدمتم.” توفیق گفت: “آهان درسته. راستش برای خواهرم یک سری وسایل می خواستم.” لیستی را از جیبش بیرون آورد و نشان دختر داد.

هم چنان که دختر مشغول تهیه لیست داده شده بود، توفیق صحبتش را ادامه داد: “پس شما این جا کار می کنید. نمی دانید چقدر دنبال شما بودم تا ببینمتان؟! البته چون خیلی نگرانتون بودم.” دختر باز به روی توفیق نگاه مهربانانه ای کرد و گفت: “گفتم که من خوبم. الان هم که خودتان دارید می بینید.” توفیق متوجه نبود که چقدر بی پروا دارد او را می نگرد؛ توفیق گفت: “یک کتابچه از شما، آن روز کف خیابون جا موند. من همیشه اون را با خود حمل می کردم تا هر وقت شما را دیدم، به شما پس بدمش.” بعد کتابچه را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به دختر داد و هم چنان حرف خود را ادامه داد: “من حتی اسم شما را نمی دونستم. توی این کتاب، فقط یک اسم الهه ناز دیدم.” دختر خندید و با دیدن کتابچه گفت: “آره کتاب خودمه. اسم من الهه است. ممنون که برام نگهش داشتین و آوردینش.” توفیق دوست داشت بیش از آن، بتواند حرف بزند و در مغازه بماند؛ اما لیست خواهرش آماده شده بود و  او برای ایستادن آن جا، دیگر بهانه ای نداشت. به خاطر همین وقت بیرون آمدن از مغازه گفت: “امیدوارم دوباره شما را ببینم.” دختر هم با فروتنی با او برخورد کرد.

توفیق از مغازه که خارج شد، نفس عمیقی کشید. آن سوتر در پناه دیوار ابتدای کوچه ای، تا دیر وقت ایستاد و از دور مغازه الهه را می نگریست. تا این که مغازه ها یک به یک تعطیل شدند. الهه هم درب مغازه را بست. بعد یک تاکسی گرفت و بدون آن که متوجه توفیق شود، از آن جا رفت. توفیق نیز به سرعت یک ماشین دربست گرفت تا تاکسی را که الهه در آن سوار بود، تعقیب کند. مسیری طولانی طی شد. بعد که الهه، از تاکسی پیاده شد، توفیق نیز پیاده شد و نامحسوس الهه را دنبال کرد. الهه به یک ساختمان وارد شد که خوابگاهی بود متعلق به بهزیستی. یعنی جایی که دختران بی سرپرست آن جا زندگی می کردند.

توفیق افکارش مغشوش شده بود با این که دیگر اسم دختر و محل زندگی اش را می دانست اما از فکر او بیرون نمی رفت. خدا می داند که توفیق چگونه خود را به خانه رساند و شب را چطور سر کرد. صبح که شد توفیق با محل کار خود تماس گرفته و مرخصی خواست. بعد آماده شد و به سمت کتابفروشی که در آن الهه را دیده بود، رفت.

مغازه باز بود. الهه آمده بود و مشغول بود. انگار داشت طبقات را با پارچه ای گردگیری می کرد. وقتی در باز شده و توفیق وارد شد، الهه برگشت و توفیق را دید. با لبخند به توفیق سلام گفت و حرفش را ادامه داد: “اِ شمایید؟ صبح بخیر.” توفیق تمام شب را با خود کلنجار رفته بود تا وقتی امروز به دیدار الهه رفت، حرف دلش را بزند. توفیق خواست جواب دهد، قدری من من کرد و گفت: “حقیقتش اینه که من کمی حرف دارم با شما.” الهه گفت: “خواهش می کنم. بفرمایید.” توفیق آب دهانش را قورت داد و حرفش را ادامه داد: “من اسمم توفیقه. من توی دنیا یک مادر دارم با یک خواهر کوچکتر از خودم. بابام رحمت خدا رفته. یک چند تا دوست هم داشتم که با اون حادثه ای که پیش اومد، فهمیدم هیچ کدام دوست واقعی من نبودند، قید اونا رو زدم. توی یه شرکت مشغول به کار هم هستم. یعنی به قول معروف دستم به دهنم می رسه. یک قلب عاشق و بی ریا هم دارم. من عاشق مرام و متانت شما شدم. شما وقت حادثه با من خیلی برخورد بزرگوارانه ای داشتید. با این که گناهکار بودم، اصلا با من رفتار بدی نکردید. می دونید چه طور بگم براتون؟ کار دل را نمی شه فهمید. من از آن روز به به بعد زندگیم فقط شده بود فکر کردن به شما و توی اون خیابون وقت های آزادمو پرسه زدن. به امید دوباره دیدن شما. خدا خودش کمک کرد تا من شما را بیابم. همین دیدار دوباره و یافتن شما به من، این قدرت را داد که امروز رو مرخصی بگیرم و بیام با شما حرف بزنم.”  الهه هاج و واج توفیق را می نگریست. انگار از شجاعت و حرف زدن توفیق خوشش آمده بود. توفیق بعد از مکثی کوتاه به چهره الهه نگریست و گفت: “من نمی دونم شما کی هستید یا این که خونوادتون کیست؟ من فقط شما را دیده ام و با اون دیدار، زندگی من زیر و رو شده. من اون توفیقِ رفیق بازِ پر شر و شورِ ماه گذشته، نیستم. شما تمام زندگی من رو این یک ماه با یادتون گرفته بودید. الان اومدم فقط حرف دلمو بزنم. بگم شما حاضرید با من باشید؟ حاضرید مال من بشید؟ اصلا چه طور این موقع ها حرف می زنند؟ خواستم بگم حاضرید الهه من باشید؟”

الهه هم چنان با سکوت و متحیر، توفیق را می نگریست و با جملات آخر توفیق هم، چشمانش لبریز از اشک شده بود. آهی کشید و به طرف صندلی پشت ویترین رفت و نشست. توفیق سکوت کرده بود. منتظر حرفی از طرف الهه بود. الهه سرش را پایین انداخت و زبان باز کرد و با صدای آرام و دلنشین اما لرزانی گفت: “دیر اومدید. من الهه کسی نمی تونم باشم. اون الهه ای که در ذهن پروروندید، من نمی تونم باشم.” اشک الهه سرازیر شد و سرش را در دست هایش گرفت و گریست. بعد حرفش را این گونه ادامه داد: “من. آخه. آخه من زیاد زنده نیستم.” توفیق که از شنیدن حرف الهه و گریه اش جا خورده بود، پرسید: “یعنی چی؟ این چه حرفیه که می زنید؟ یعنی چی؟” الهه نفسش گرفته بود از جیبش یک ظرف قرصی بیرون آورد و یک دانه قرص زیر زبانش گذاشت. توفیق متوجه شد که رنگ لب های الهه به کبودی می زد. الهه از کیفی ماسکی را بیرون کشید که به شیلنگی وصل بود. آن را جلوی دهان خود گرفت. توفیق حدس زد حتما کپسول اکسیژن است.

دیدن این صحنه ها به توفیق، شوک وارد کرده بود. توفیق توانست زبان باز کند و عذر خواهی کند. احساس می کرد خودش باعث حال خراب الهه شده است. الهه لبخند بی رمق و تلخی زد. گوشی را به دست گرفت و شماره ای را گرفت. اما نتوانست حرفی بزند. توفیق سریع خود را به پشت ویترین رساند و گوشی را برداشت و صحبت کرد و ماجرا را گفت. گویی به توفیق گفته  شده بود تا آمبولانس خبر کند. تا آنها برای کمک، برسند. بعد از آن توفیق مدام می گفت: “الهه خانم! من غلط کردم. شما به خاطر من این طوری شدین. شما را به خدا. منو ببخشید.”

زمان گذشت و دو خانم که با الهه آشنا بودند، گویی از نزدیکان او بودند، وارد شدند. بعد آمبولانس رسید و کارهای لازم برای الهه را انجام دادند. وقتی خواستند الهه را به آمبولانس منتقل کنند، الهه چشم خود را باز کرد و  به توفیق که می گریست نگاه کرد و گفت: “شما مقصر نبودید. من حرف های شما را باور کردم. اگر این جوری نبودم، حتما قبول می کردم.” توفیق به دنبال برانکارد الهه روان شد. او خواست با آمبولانس برود. یکی از خانم های آشنا با الهه، جلو او را گرفتند و گفتند: “نه! زحمت نکشید شما.”

آمبولانس با یکی از آن خانم ها راه افتاد. آن خانمی که با توفیق ماند، رو به توفیق کرده و گفت: “شما همان توفیق خان هستید که با الهه تصادف کردید! از توصیفات الهه شما را شناختم. از روز تصادف، برای ما از برخورد شما، تعریف کرد. ما در یک خوابگاه هستیم. خوابگاه دخترانه بهزیستی. من یکی از مسوولای اون خوابگاهم. الهه جان نگران دست تان بود. تا دیشب که شما را دید.” توفیق وسط حرف آن خانم پرید و گفت: “ببخشید! می شه ما هم بریم بیمارستان؟” آن خانم هم پذیرفت و با توفیق سوار ماشین شدند و به طرف بیمارستان به راه افتادند. توفیق در راه پرسید: “مشکل الهه خانم چیست؟” آن خانم مسوول جواب داد: “الهه یک ناراحتی نادر قلبی داره که متاسفانه کاری نمی شه براش کرد.”

  • چرا نمی شه؟
  • چی بگم؟ خدا این طور صلاح دیده. فقط شوک عصبی وضعش را وخیم تر می کرد که انگار امروز با دیدن شما یا … او دچار شوکی شده که حالش این جوری شده.

توفیق سرش را پایین انداخت و دست هایش را جلوی  صورتش گرفت و بدون شرم، های های گریست.

به بیمارستان که رسیدند. مدتی از رسیدن آمبولانس به بیمارستان هم می گذشت. آن ها را راهنمایی کردند به طرف اتاق احیای اورژانس. خانمی که به همراه آمبولانس با الهه رفته بود را دیدند. هر دو  با دیدن قیافه آن خانم، خشک شان زده بود. آن خانم ها به طرف هم رفته و در بغل هم، به گریه افتادند. توفیق هم چنان که به دیوار تکیه زده بود، روی زمین نشست.

قلب الهه با ابراز عشق توفیق، برای همیشه آرام گرفته بود.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *