آن پرنده در بهار پرید

از مجموعه داستان

(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلا حسامیان

سلام فرزند؛ امیدوارم خوب باشی. دلم برای حرف زدن با تو بسیار تنگ است و مثل همیشه بسیار خوشحالم که نیستی. نیستی تا این آدم نماها را ببینی. نیستی تا این دنیا را ببینی که چقدر به دست همین آدم نماها پلشت شده. همان جا که هستی بمان.

اگر از حال پدرت جویا باشی، بایست بگویم که اصلا خوب نیست. مادرش یعنی مادربزرگ تو، پرواز کرد. پدرت دیگر مادر ندارد. هرچند که مادر هرجا که باشد مادر است؛ چه این دنیا چه آن دنیا. تازه در آن دنیا چشمش نیز بیناتر است. پرنده هم که شده، همه جا سر می زند و واقعیت ها را خواهد دید. وقتی پدرت مشغول کار است، کنارش خواهد نشست. وقتی حرف می زند به حرف هایش گوش خواهد داد و خواهد دید که پدر چگونه از فشارهای وارده بر روح و روانش، صورتش چون لبو قرمز شده و چشم هایش یکهو می جوشد. آن اشک نیست که خون است که می بارد و این بار مادربزرگت خود خواهد دید و خود خواهد شنید بدون واسطه. در آن جا که عدل وجود دارد در آن جا که قاضی عادل، خداست؛ دیگر نیازی نیست که دلیل و برهانی آورده شود، همه چیز عیان است، همه چیز واضح و مبرهن است. نگران نباش فرزندم، روسیاهی سهم زغال خواهد بود.

می دانی مظلوم یعنی چه؟ یعنی مورد ظلم واقع شده؛ معنی یمین و یسار را می دانی؟ یعنی راست و چپ. به عمرم مظلوم تر از پدرت کسی را ندیدم که هم از یمین هم از یسار مورد ظلم واقع شود. می دانی که پدر اهل بازی با واژه ها نیست. اهل انشا گفتن هم نیست. تو بایست پدرت را ببینی و بفهمی. آیا در حدی هستی که بتوانی او را بفهمی؟ آیا در آن حدی هستی که بتوانی احساس او را دریابی؟ خوشحالم که نیستی فرزند. چون اگر بودی و او را درک نمی کردی و نمی فهمیدی، به خاطر قرابت خونی ات با او، حتما از تو متنفر می شدم که هر کس نفهمد تو که باید او را بفهمی. منظورم این است تو که از خونش هستی و او را نمی فهمی پس چه انتظاری هست از اشخاص غریبه؟

اصلا برایم مهم نیست که چه کسانی او را قبول دارند یا ندارند، چه کسانی او را می فهمند یا نمی فهمند، پشت سرش چه ها که نمی گویند! روبروی اش چه ها که نمیشنود! چه اداها که بر سرش در نمی آورند! اصلا مهم نیست عزیزم. مهم این است که من او را می فهمم و مهم تر این که خدا هم می داند. دیگر یمین و یسار چیست؟ آن ها را بیخیال شده ام. چون مملو از فتنه اند. چون پر هستند از عقده، از کینه، از قساوت، از بدذاتی، از کسر شخصیت، از سوء نیت.

آه فرزند یکی یکدانه ی من. خوشحالم که نیستی. چون اگر بودی و من روزی پرنده می شدم به تو خیلی سخت می گذشت. حال پدرت را در نبود مادرش خوب می فهمم که پدر و مادر من نیز پرنده شده اند و از  قفس تن پرواز کرده و رها شده اند از این دنیای پر ریای پر تظاهر و پرفشار.

یادت هست به تو از عادت کردن می گفتم و هوار می زدم که ای بچه، عادت نکن! اینک رساتر از قبل باز فریاد خواهم زد که دلبندم عادت سم زندگی است. عادت نکن به رسومی که تو را پایبند کند اما از انسانیت و حقانیت دورترت کند. عادت شده که برای پرنده شدن آدمیان، حلوا درست کنند، خرما را با گردو پرکنند و… آخر بگو بدانم اگر حلوا نباشد، نمی شود؟ نکند بوی حلوا به پرنده می رسد، حالی به حالی می شود و من نمی دانم؟! نه دلبند نازنینم؛ حلوا و گردو و خرما و پلوخوران و بنر و تابلو و آگهی تسلیت و جملات استفاده شده درون آن ها و دسته گل و اکوی مسخره ی هوارزن … این ها همه برای سیر کردن چشمان گرسنه ی زنده هاست. برای تطمیع کردن کسرهای شخصیت و وجدان های نداشته و پر کردن کاستی هایی است که می خواهند دیگران نبینند. آن که پرنده شد و رفت برایش چه فرق دارد که در ختمش حلوا دهند یا شیرینی ناپلئونی؟! بر سر خاکش گل مصنوعی بگذارند یا طبیعی؟! اصلا گل نذارند مگر نمی شود؟! نکند در فشار قبر تاثیر دارد که من نمیدانم؟! آن اکوهای هوارزن اعصاب خردکن که جملات دیکته شده را از میکروفن آن آواز می دهند آیا برای آن آدم پرنده شده، فرقی هم دارد که این ها باشند یا نباشند؟ آن قرآن خوان های سر قبرها را بگو که که به ثمنی بخس، قرآن را با آوایی گوشخراش می خوانند. آیا اصلا آن کتاب آسمانی را درست می خوانند؟ یا فقط می خوانند تا سکه ای کف دست شان نهند؟خدا را شکر که تو نیستی. اگر بودی و من پرنده می شدم، می خواستم فقط خودت برایم قرآن بخوانی، آن هم اگر بلد بودی، بخوانی؛ نه آن که فقط نشخوار کلمات و سر را مثل پاندول ساعت تکان دادن، انگار روی شتر سوار شده باشی و هی عقب و جلو بروی. وای ترکیدم دیگر از این همه تناقض ها، تظاهرها، بایست های نباید شده و نبایست های باید شده. خدایا کی من پرنده می شوم تا بپرم به سمت دنیایی که به دور از این جایی ها، باشد. آن زمان قول می دهم که هیچ گاه به این دنیا سر نزنم. اگر عزیزی هم در این دنیا داشته باشم، درانتظار پرنده شدنش و به من پیوستن اش بنشینم.

آه فرزند. ببخش اگر تو را غمگین کرده ام. غمگین نشو عزیز، چشمانت را فقط باز کنی و خوب ببینی کافی است. غمگین بشوی و توی لاک خود فرو بروی، چشمت باز نشود و نبینی که فایده ندارد. همیشه در هر شرایطی خوب ببین، خوب بشنو و زود هم قضاوت نکن. اصلا کسی را قضاوت نکنی، بهتر است. تو که قاضی نیستی عزیزم. قاضی دادگر خداست. هم او خواهد دید، هم او خواهد شنید و هم او به حساب همه ی ما، البته به اعتقاد من، خواهد رسید!

نفهمی درد بدی است اما خود را به نفهمی زدن بدترین تمارض هاست. این قد دلم می خواهد کسانی که خود را به نفهمی و ندانستن می زنند، بزنم!(به قول پدرت، چرا شما جنوبی ها عصبانی که می شوید عکس العمل تان فیزیکی است؟! ها ها ها) بخند فرزندم. به این دنیای پر از نفهمی و خود را به نفهمی زدن ها، بخند. و خدا را شاکر باش که نخواستیم پیش ما بیایی.

من چه مادر بدی هستم که در  بهار برای تو نامه ای می نویسم که دلت را انبار غم کند. خود را اذیت نکن. مرا هم ببخش و خوشحال و امیدوار که روسیاهی به زغال خواهد نشست.

بگذریم از این حرف ها؛ از بهار بگو. اینجا باران بهاری می بارد. گاهی از آسمان تگرگ هم می ریزد. توی سایه، سرما به جان می افتد و در آفتاب، عرق از چاک چاک تن و لباس شُرّه می کند. آن جا چگونه است؟ از خودت برایم بگو. حالت خوب است؟ اوضاعت روبراه است؟ سنگ روی سنگت بند می شود؟ میتوانی خشت روی خشت بنهی، بدون آن که آب توی دلت تکان بخورد؟ چه سنگ روی سنگ بند شود چه نشود، چه خشت روی خشت بیاید چه نیاید و چه آب در دلت تکان بخورد یا نخورد، تو همان باش که بایست باشی. یک انسان واقعی. مبادا مثل این جماعت مزوّری که می بینم باشی! مبادا که زبان دروغ پیشه کنی!

این روزها آدم ها خیلی عجیب شده اند. اغلب انسان که نیستند، فقط آدم اند. عجیب تر از آنی هستند که تو فکر کنی. همه اش در هر زمانی که گوش تو را گیر بیاورند دم از نداری و بدبختی می زنند و تا درون داروخانه ی محله هم شروع می کنند به چانه زدن و یا جوری گردن شکسته شان راکج می کنند که انگار بدبخت تر از آن ها در عالم کسی وجود ندارد. اما من اینان را قبول ندارم. حنای شان برایم بیرنگ است. از من مادرت بپذیر که اگر آدم ندار باشد، حاضر است صورت خود را با سیلی هم که شده، سرخ نگه دارد اما آبروبری نکند. به خاطر یک ورق قرص یا یک شیشه شربت کوفتی، گردن کج نمی کند تا تخفیف بگیرد. آدم زهرمار بخورد بهتر است تا آن داروها را. از تخفیفات ذره المثقالی بیمه ها هم که استفاده می کنند، پس دیگر مرگ شان چیست؟ عید که شده بود آنهایی که مثل مور و ملخ توی خشکباری و قنادی محله لول می زدند، پس که بودند؟ عمه های نداشته ی تو بودند!؟ خوب همین ها بودند. آن هایی که جاده های شمال را بند آورده بودند، چه؟ آن ها که سر از آنتالیا و گرجستان و ارمنستان و شیخ نشین های عرب، توی سالن کنسرت های خواننده ها، و در پاساژها می لولیدند، چه؟ باز آن ها عمه های تو بودند؟! در محله اینان را توی هر حراجی و غرفه و مغازه ای، مثل مورچه ها که یک سوسک مرده را که می یابند، آوار می شوند سر آن جسد متلاشی شده ، می دیدم که روی اجناس افتاده اند و از هر چیز چند تا چند تا می خرند، چرا؟ آخر می گویند ارزان است. این ها دیگر چه کسانی بودند؟! عمه های تو نبودند؟! آن ها که از سر تا پای شان از ناخن گرفته تا رنگ پوست را توی این سالن هایی که مثل قارچ از هر جا سر در آورده اند، حتی توی ساختمان پزشکان، تا حتی بر مطب دکتر زنان و زایمان، به آن جا رفته و خود را می آرایند و می زدایند و … اینان عمه های تو نیستند؟! نکند عمه های من اند؟! بیچاره دو تا عمه های من! آن ها نیز پرنده شده اند و از این دنیا پریده اند. اما همان زمان هم که بودند ساده تر از آنی بودن که به آلایش این زمان آلوده شوند. بعضی از همین آدم ها کمترین تفریح شان توچال رفتن است و دربند و فشم یا رفتن به برج بد قواره ی میلاد یا پارک کذایی طبیعت و در آنجا به خودشان با کشیدن قلیان با خود و اطرافیان شان صفا می کنند. همان قلیان هایی که با تاپاله های عطرآگین شده به جای تنباکوهای اصل قدیمی، چاق می شوند. کنار قلیان ها هم یک سینی مزه می گذارند با هر چه آشغال  ترش و شیرین که بتوانند آن تو بچپانند و زینت آن سینی چند فال گردو خواهد بود به قیمت خون پدرشان! و این ها تفریحات و سرگرمی های همان جماعتی است که همیشه دم از نداری می زنند و … . چرا این قدر دروغگو شده اند؟ قدیمی ها می گفتند نان حرام آدمی را دروغگو می کند! یعنی آن ها همه حرام خور شده اند؟! شاید! آدم نماهای مخبر و پلشت و آدم فروش های کثیف و دون حرام خور.

خسته شده ام. بسیار زیاد خسته شده ام. احتیاج دارم استراحت کنم. پس حرف هایم را درز می گیرم و می گذارم تا وقتی دیگر، به قول عمو فرح اندوز و اما بعد ، شاید. در هر حال عزیزکم تو مراقب خودت و کردارت باش. تو را به خدای عادل می سپارم. می بوسمت هفت هشت تا. دوستدارت: مادرت

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *