هاله زلف

عارف قزوینی(شاعر ملی ایران)

ز زلف بر رخ همچون قمر، نقاب انداخت
فغان که هاله، به رخسار آفتاب انداخت
هلاک ناوک مژگان آن که سینه ی ما
نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت
رها نکرد دل از زلف خود، به استبداد
گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت
از آن زمان که رخ ات دید، چشم، اندر خواب
قسم به چشم تو، عمری مرا به خواب انداخت
خراب تر ز دلم، در جهان نیافت غم ات
از آن چو جغد نشیمن، در این خراب انداخت
نه من، هر آن که به دل، مهر دلبری دارد
بدان که نقش خیالی است، کاندر آب انداخت
من آن فسرده دل و سر به زیر پر مرغم
که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت
شبی به مجمع عشاق، عارفی می گفت
خوش آن که سر به ره یار در شتاب انداخت

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *