بخند عزيزم!

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

ليلا حساميان

سلام فرزندم؛

دلم برايت تنگ شده بود، دستانم بهانه ای يافت تا قلم به دست گيرد و برايت نامه ای بنويسد. اميدوارم در اين روزهای گرم، دلت نيز گرم باشد.

روزگار من و پدرت کما فی السابق است. من همچنان می خندم و پدرت همچنان با ابروان گره کرده اخم می کند و به من می نگرد و می گويد: “دليلی برای خنديدن نيست.” اما من چون او فکر نمی کنم. دنيا را از دريچه ی ديگری می بينم. وقتی او در کنارم است، همين دليل کافی خواهد بود برای يک لبخند. درست است دنيا به کام مان نيست اما گره بر ابرو و پيشانی، لبخند بر لبان ديگران می آورد؛ همان ها که دوست ما نيستند. پس می خندم به شکرانه ی تمام لطف هايي که شامل حالم است اما تنها من می دانم و خدای من و آن کس که چشم بصيرت دارد. شايد پدرت می ترسد هَپی شوم و دردسر بسازم.

دوستم خانم اَردل را که يادت هست؟ بنده ی خدا هر سال به يک خانه اسباب کشی دارد. همه ی هم و غم او داشتن يک خشت خانه است. آن قدر نداشتن خانه و مستاجر بودن عذابش می دهد که گاهی فکر می کنی اگر او خانه ای داشت، چقدر احساس خوشبختی می کرد. در واقع اينگونه هم نيست.داشتن يک خانه که دليل محکمی برای خوشبختی نمی تواند باشد. چه بسا خانه هايي بس فراخ که از عشق خالی است، از نعمت سلامتی خالي است. دلداری هايم خانم اردل را فايده نمی دهد. به قول پدرت دلداری ها براي خانم اردل، تنها مُسکنی گذرا است. کاش خدا به او خانه ای دهد تا ديگر اين قدر احساس بدبختی نکند. البته بعيد می دانم؛ او اگر خانه هم داشته باشد باز به دنبال موردی می گردد که خود را آزار دهد و فکر کند که بدبخت است. اين حال او دردی بزرگ است؛ خودآزاری واضح و خود بدبخت بينی عظيمی است.

 خوش حالم که مانند خانم اردل نيستم. من زمين و زمان را می شکافم تا از آن ذره ای به دست آورم که دليل خوشحالي ام گردد. اگر خوب بنگری فرزندم دلايل خوشبختی و خوشنودی زياد است. تو اگر در زندان هم باشی يا حتی در قعر چاه و بدانی که تنها نيستی، اين خوشبختی است. اين مايه ی خوشحالی است. يافتن دليل خوشبختی راهي است برای کم نياوردن در روزهای سخت، برای تاب آوردن لحظه های درد، برای گذران اوقات بد. مثل نوشيدن يک چای تلخ با شيرينی يک حبه قند. پس در هر حال تو بخند فرزندم و بدان که دوستانت از خنده ات شاد می شوند و دشمنانت از خنده ات رنج خواهند برد و افراد رياکار پيرامونت، متحير می شوند. همين آن ها را بس است. بگذار هر کس هر جور که می خواهد بيانديشد.

خنده تو را دواست، خنده تو را شفاست. خنده تو را مرحم است، خنده تو را مامن است. من خنده ی تو را عاشقم. پدرت خنده ی ما را عاشق است و خنده ی پدرت برای من کيمياست. چه زيبا گفته آن کس که اين جمله از اوست: “آن که می گريد، يک درد دارد و آن که می خندد، هزار و يک درد.” پس ما می خنديم بر هزار و يک دردمان. شايد روزی بعد از هزار و يک روز يا شبی پس از هزار ويک شب، اگر خدا بخواهد، بنشينيم و بگرييم بر آن دردها که ما را به خنده وا می داشت.

عزيزم نمی دانم سفر می روی يا نه. خواستم بگويم که با هواپيما سفر نکنی. هواپيماهای خارجه که يا می زنند می اندازندشان يا يهو غيب می شوند، معلوم نيست کجا می روند. هواپيماهای داخله هم که هنوز بلند نشده، سکندری می خورند و می افتند. جانِ مادر، نمی خواهم سوار آن ها بشوی.

سوار اتوبوس و مينی بوس هم نشو. راننده ها خواب می روند، صاف می روند ته دره؛ يا سرعت گيرشان را دستکاری می کنند تا کلاه سر پليس راه بگذارند؛ بعد هم فکر می کنند پشت جت نشسته اند، آن وقت است که خود و بقيه را يک راست راهی بهشت می کنند.

با کشتی هم نمی خواهم سفر کنی. می روی غرق می شوی. آخر مرتب که اين اخبار به گوشم می خورد، دعا می کنم تو در آن کشتی ها نباشی.

چهارپايان هم که ديگر سواری نمی دهند. شغل شان عوض شده. جانِ من، جانانِ من، در خانه ات بنشين و با چشم دل سفر کن و با چشم سر هم تا اطلاع بعدی فقط بخوان و بخوان.

 در خانه که باشی می توانی تلويزيون هم ببينی، اما نه فيلم و سريال هايي که به تو راه دور زدن و کلک به دوستان و خانواده ات را ياد دهد. تو چيزی را ببين که درک  تو را بالا برده و تو را به فکر وادارد.

حتما می گويي که حوصله ام سر می رود. حق داری عزيزم. از سفر تو را باز داشتم. اما اگر بخواهی بروی خوب چه کنم؟! به تصميمت احترام گذاشته و می پذيرم. نمی توانم که زنجيرت کنم. برو خدا به همراهت. اگر اتفاقی هم برايت افتاد، خون تو از خون بقيه که رنگين تر نيست؛ اگر تقديرت باشد که سلامت برگردی، حتما بر می گردی. اما اگر عمرت سرآمده باشد، هر جا که باشی، عزراييل را ملاقات خواهی کرد.

اگر کسی نامه ی مرا بخواند، خواهد گفت: “واه! چه مادر سنگدلی!” خوب بگويد. خدا می داند که من چقدر تو را دوست می دارم. اما دليل ندارد چون مادرت هستم، سنگ پايت هم باشم؛ نه عزيزم؛ پر پروازت هم خواهم شد. اگر خودت خواستی که بمانی، بمان. اما اگر خواستی که بروی نيز راه تو باز است. حاضر نيستم به خاطر دل من حوصله ات سر رود و در قفس بمانی.

هر چه گفتم در باب وسيله سفر از باب مادر بودنم است. اگر پذيرفتم که مادر باشم، بايست که دلشوره ها ی بديهی خاص مادری را نيز پذيرا باشم. آخر من تو را بيش از خودم دوست دارم. پس خير تو در هر چه باشد، می پذيرم؛ حتی به قيمت دلواپس بودن خودم. مادر بودن همين است، دلواپس  فرزند بودن، عشق مادری است. اما نه به قيمت بازداشت تو از پيشرفت، سفر و کارهای ديگر.

 در ضمن نگران من هم نباش. پدرت اين جا با من است و ما همديگر را بيشتر از تو دوست داريم. اين را تو نيز می دانی. اصلا من با زنان و مردانی که فرزند را بيشتر از همسرشان دوست دارند، مخالفم زيرا که فرزند بزرگ شده به دنبال زندگی خود می رود و اين همسر است که می ماند. فرزند لذت خاصی است مثل شيرينی يک حبه قند؛ اما همسر تلخی دلچسبی است مثل نوشيدن يک قهوه تلخ يا يک چای دبش. من لذت خوردن يک فنجان چای و قهوه تلخ را هرگز به شيرينی قندی که هوشم را ببرد نمی دهم.

عزيزم از هر لحاظ مراقب خودت باش. حواست باشد زبانت، شعله ی زندگی ديگران نشود. مبادا کاری کنی، دلی بشکند که گاه، دل شکسته مرحم نمی پذيرد. پس مراقب باش و آرام قدم بردار.

عزيزم برای خودت لباس بخر. سعی کن لباس هايي با رنگ های شاد بگيری. اين گونه هم خود لذت می بری هم هر کس که تو را ببيند، مشعوف می شود.

اگر دوست داری با مد روز هم بگردی، حرفی نيست، بگرد؛ اما دقت کن عزيزم، ببين آيا آن مد به تو می آيد؟ آخر هر آن چه که مد شود به همگان نمی آيد و اين خيلی مهم است. گاهی چيزی مد می شود، مدل لباسی، مدل مويي، آرايشی، چيزی و تو آن مد را بدون آن که دقت کنی، اجرا می کنی؛ اما آن مد به تو نمي آيد و تو ريختی چون ميمون پيدا خواهی کرد. به نظر من اين صحيح نيست فرزندم. مد خوب است به شرطی که به تو هم بيايد. دليل ندارد به مد بگردی اما هيبتی چون دلقک سيرک پيدا کنی. می دانم که تو با درايت کامل، ريخت خود را جوری می آرايي که باعث حظ خودت و همه شود.

خدا کند که به باطن نيکويت، ظاهری نيکو نيز اضافه شود و من و پدرت به خود بباليم که چنين فرزندی داريم. البته نخواهم گفت که همه خوبي های تو از من و پدرت است که اين يک خودخواهی و خودشيفتگی بزرگی است. چرا که بعی از خصلت ها اکتسابی است و تو عزيز دل من حتما با ديده ی باز از پيرامون خود خلق و خوی های نيکی را کسب خواهی کرد.

الان که اين نامه را می نويسم پدرت بيرون است. منتظرم برگردد تا با هم شام بخوريم. جای تو خالی است.

هر کجا هستی و در هر حالی که باشی سلامت و سرفرازيت پايدار باشد. من و پدرت هميشه به يادت هستيم و برای تو بهترين ها را می خواهيم؛ آن چيز که تو را لايق است و صلاح تو در آن باشد.

دوستدارت: مادرت  

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *