استیکر

از مجموعه داستان(نامه‏ هایی به کودکی که نخواستیم به دنیا بیاید)

لیلا حسامیان

سلام فرزند عزیزم. امید که حال دلت خوب باشد. از نامه‏ی قبلی تا این نامه، می‏دانم که نگرانم بودی. می‏دانستم که نمی‏توانستی نسبت به حال من بی‏تفاوت باشی. اما همان گونه که به تو قبل‏ترها گفته‎ بودم، باید صبر کنی. البته باز هم برایت نامه نوشته‍‏ام. اما می‏دانی که نامه‏رسان‏ها هم نامه‏رسان‏های قدیم! عده‏ای فاقد شعور و وجدان، کبوترهای نامه‏رسان را هم مثل پرنده‎های مهاجر، شکار کرده و کوفت می‏کنند.(این ادبیات، مخصوص من و توست، جلوی کسی این جوری حرف نزن؛ بچه‏ی با ادبِ من!)

می‏دانی که پیامک برای من حکم نامه را دارد. بعضی با متلک به من می‏گویند: “پیامک اسمش روی‏اش است، یعنی پیام کوتاه!!” می‏گویم(گاه در دلم می‏گویم): “می‏دانم! شما به کار خود برسید. سر جدتان!” تو می‏دانی که پیامک‏هایم اغلب طوماری است. به نظرت، حتی برای این هم باید حساب پس بدهم؟! عجب روزگاری شده! این پیام‏ها که رایگان هم نیست. هزینه دارد. هر ماه هزینه‏اش پرداخت می‏شود، توسط خودمان. اما قسمت دردناکش این است که یا پیامک‏ها همه‏اش نمی‏رسد یا تغییریافته می‏رسد. باورش برای آن‏ها که در خواب خرگوشی هستند، سخت است. اما تو اگر مرا باور داشته باشی، می‏پذیری. می‏دانی که باورت را به دلیل این که دوستت دارم، برایم قوت قلب است. اگر کسی یا چیزی باعث شود که تو باورت از من سلب شود، دیگر فاتحه‏ی رابطه‏مان را باید خواند. نگذار خواست اینان که فاصله انداختن است، محقق شود. به یک چیز هم توجه داشته باش و آن احترام گذاشتن به احساس و به وقتی که دیگران برای‏ت صرف می‏کنند. کسی که به تو نامه می‏دهد یا مدل رایج هم اکنون، پیام می‏دهد، حالا به هر نوعی، تو هر چه هم کار داشته باشی و سرت شلوغ باشد، جوابی در خور به او بده. اگر هم می‏خواهی ارتباطی با او نداشته باشی، راهش این‏ست که به صراحت بگویی. جسارت داشته باش. پشت پرده‏ی اوهام قایم نشو و به وضوح به آن شخص بگو که مایل به ارتباط و یا گرفتن پیام از او نیستی.

این روزها مد شده افراد به جای جواب دادن پیام‏ها، استیکر می‏فرستند. عزیزم حتما می‏دانی که استیکر چیست. البته استیکر فرستادن مخصوص گوشی‏های هوشمند است. گوشی من مثل خودم هوشمند نیست؛ متعلق به عصر حجر است. گاهی افراد در جواب پیامک من، به گوشی خودم استیکر می‏فرستند، با آن که بارها این را گفته‏ام که گوشی من هوشمند نیست، اما دقت نمی‏کنند. چون گوشی‏م نمی‏تواند آن استیکر را بخواند، یک مربع توخالی نشان داده می‏شود. این مربع خالی جواب تمام احساس من در ارسال پیام است. گاهی هم پدرت پیامک‏های مرا که به گوشی او ارسال کرده‏ام، به درخواست خودم، از طریق صفحات اینترنتی برای افراد می‏فرستد. وقتی جوابم را بدهند، پدرت صدایم می‏کند تا جواب را برایم بخواند. گاهی هم می‏گوید که جواب‏ت خواندنی نیست، دیدنی است! من به صفحه گوشی‏ش که نگاه می‏کنم یخ می‏زنم، یک استیکر است. این استیکر جواب تمام آن پیام کیلویی من بوده. به خودم می‏گویم: “خاک بر سرت لیلا، اگر دیگر به‏شون پیام دهی.” اما تو می‏دانی که مادرت، آدم نمی‏شود؛ دوباره مثل خر که نفهم است و مدام دور محور آسیاب می‏چرخد و دور باطل می‏زند، من هم همان اشتباه را تکرار می‏کنم و دور باطل می‏زنم و جای تعجب نیست که باز هم جوابم استیکر است و یا کلمه‏ای در این حد: “به هم چنین!” ولک! از فحش بدتر است برای من جنوبیِ خون‏گرم و خاک بر سری که در پیام‏هایم خودِ خودِ خودم، بوده‏ام. پدرت دلداریم می‏دهد و ناراحت می‏شود که من به هم ریخته‏ام و به خودم ناسزا می‏گویم. به زعم پدرت، مشکل، من نیستم؛ اما من مشکل را از خودم می‏بینم که چرا ادامه می‏دهم؟ چرا؟ دایی محمدت هم می‏گوید: “اول به سلامت و آرامش خودت فکر کن و بی‏خیال بعضی‏ها شو.” دلم می‏خواهد تک‏تک آن آدم‏ها را الان با اسم در نامه برای‏ت بیاورم و بگویم که چقدر دلم از همه‏شان گرفته و شکسته. چقدر باعث شده‏اند از انسانیت بیزار شوم. از آدم بودن حتی شرم کنم. نمی‏دانی چقدر از این که مهربانی‏ها کرده‏ام، احساس حماقت می‏کنم. تو همه‏ی آن‏ اشخاص را می‏شناسی. من در مورد همه‏ی آن‏ها به تو گفته‏ام. پدرت هم، ناظر و شاهد بوده و و بعضی‏ها را هم که شاهد نبوده، برایش تعریف کرده‏ام. قصد حق را به جانب خود کشاندن ندارم؛ ابدا! من فقط حرفم این‏ست تصورر کن تو با صداقت به سمت‏م می‏آیی و لبخند می‏زنی و سلام می‏کنی؛ بعد در جواب، من با مشت بزنم تا دندان‏ت بریزد توی دهان‏ت. فکر کن حتی با مشت هم نزنم بهت، اما در جواب تو، فقط سرم را تکان دهم. آیا تو سرخورده نمی‏شوی از این که سلام کرده‏ای؟ پشیمان نمی‏شوی؟ آیا روزت خراب نمی‏شود؟ آخر چقدر من با خودم بگویم اشکالی ندارد؛ حتما طرف مقابل مشکل دارد؛ مریض است؛ نمی‏فهمد؛ عمدی نبوده؛ متوجه نبوده؛ اصلا با من مشکلی نداشته، مثلا خود درگیری داشته… . اَه بس است دیگر! نمی‏شود که همه‏اش با این چیزها خود را آرام کنم. چقدر دیگر خودم را به خریّت بزنم؛ خود را به خریّت زدن هم حدی دارد فرزند. باور می‏کنی که همین آدم‏ها از زنده بودن، از زندگی کردن، از نفس کشیدن، بیزارم کرده‏اند! باز این جا هم پدرت به دلداری من زبان باز می‏کند که اگر تو در یک اجتماع دیگر بودی، این قدر زجر نمی‏کشیدی. آخر کدام اجتماع؟ کِی؟ کجا؟ به عمر من دیدن این اجتماع قد می‏دهد؟ اصلا فکر کن به عمر من هم قد داد، آیا دیگر آن موقع، حال و حوصله‏ و توانی برایم باقی مانده؟ نه! نمانده.

از این موجود دو پا به نام (آدم) می‏ترسم. تو هم بترس. غیر قابل پیش‏بینی است. اگر موجود فرازمینی یا جن و از مابهتران(که قدیمی‏ها می‏گفتند) را هم دیدی، نترس. اگر حتی گرگ و شیر و ببر هم دیدی، نترس؛ اما از آدمی بترس. هیچ کدام از آن‏ها که نام بردم با تو کاری نمی‏کنند که آدمی از جنس خودت، با تو می‏کند. حتی گرگ و شیر و ببر، بنا به اقتضای درنده‏بودن‏شان، حرکتی یا حمله‏ای ازشان سر می‏زند؛ اما از آدمی چه سر می‏زند؟! آدمی با وجود آدم بودنش با تو کاری می‏کند که به عقل هیچ کدام از آن‏ها که به تو گفتم، نمی‏رسد. مثلا تو سر جایت هستی به کسی کاری نداری؛ در بودها و نبودها، در بایدها و نبایدهای خود غرقی؛ بعد به گوش سر یا گوش جانت می‏رسد که نقل جمع دیگران شده‏ای. این موقع‏ها گاه حال انفجار پیدا می‏کنم(مثل همان مین‏ها که از زمان جنگ باقی مانده و هنوز که هنوز است کودکان بر آن ها پا گذاشته و منفجر می‏شوند)، خودم را کنترل می‏کنم. اما دلم می‏خواهد بتوانم بروم و به بعضی از آن‏ها که می‏شناسم‏شان، بگویم: “آی فلانی! تو که خود را عقل کل می‏دانی، تو که خود را بزرگ می‏دانی، هیچ فکر کرده‏ای که خود تو حتی حسرت وضع و حالی که من در آن هستم را می‏خوری؟ اما شجاعت آن را نداری که ابراز کنی.” به او بگویم: “تو می‏دانی که من در همین وضع فعلی که دارم هم، به خاطر این که کنار همسرم هستم و با اعتقادات خود به آرامش می‏رسم، اما تو چه؟ پس بهتر نیست دهان گشاد خود را ببندی و به زندگی و کار خود برسی؟!” امان از خود فریبی. یا به دیگری بگویم: “آی بی‏وجدان! از تو من بی‏وجودتر ندیدم.” می‏دانی فرزندم من این «بی‏وجود» را در حد تو دوست داشتم. متاسفم برای خودم که چهره‏ی کریه باطن‏ش را که پشت چهره‏ی زیبای ظاهری‏ش پنهان بود، ندیدم. دیده‏ی بصیرت! می‏خواست که من نداشتم. وقتی با دل‏م راه بروم، انگار چشم‎ام کور می‏شود. از من گله نکن فرزند. این فرد بی‏وجود حتی پدر و مادر خود را هم فریب داده بود. گاهی هم با پدر خویش هم‏دست می‏شد و مادرش را فریب می‏داد. دلم می‏خواهد زمانی برسد و به او بگویم: “تو چقدر حقیر بودی که نفهمیدی، من داشته‏هایم را با تو تقسیم می‏کردم و حتی از اعتبار خود نزد دیگران، برای تو، بهره‏ها گرفتم. اما تو وقت جبران همان بهره‏ها، چهره‏ی کریه خود را نشان دادی و مرا با جبران بهره‏های اقتصادی‏ای که خود برده بودی، تنها گذاشتی؛ لعنت به تو.” فرزندم دلم می‏خواست به این بی‏وجود بگویم: “تو فقط فیزیک‏ت آدمیزاد است. تو حتی حیوان هم نیستی. چون حتی حیوان‏ها هم در بین خود، مرامی دارند ولی تو نداری.” نمی‏دانی فرزند که چقدر دوست دارم بتوانم مشت خودش و پدرش را جلوی مادرش، باز کنم.

عزیزم! وجودم، پر از زخم‏هایی شده که مرا روز به روز بدبین‏تر کرده. زخم‏هایم چرک کرده و درمان نمی‏شود. تکرار می‏کنم و زخم خوردن باز تکرار می‏شود. فکر کنم تا زنده‏ام همین … خواهم بود. همین … خواهد بود. تو به جای نقطه‏چین هر چه خواستی بگذار. هر چند می‏دانم که می‏دانی منظورم چیست!

در این جا تکلیف‎ات با این موجودهای دو پا (آدمی) معلوم نیست. گاهی از آدم‏هایی که ادعای دوست داشتن‏م را هم دارند، چیزهایی می‏بینم یا می‏شنوم که در می‏مانم و نمی‏فهمم که آخر اینان مرا دوست دارند یا نه!؟ زیرا گاه در شرایط‏های مختلف، خود را نشان داده‏اند. انگار منتظرند تا کلمات مانده در گلو یا سر دل‎شان را توی صورتم، تُف کنند. حیرت‏زده می‏شوم. انگار با پتک زده باشی توی مَلاجَم. با خودم می‏گویم این‏ها دیگر کی هستند؟!

گاهی که اتفاقاتی می‏افتد(البته اسم‏ش روی‏ش است: اتفاق!). بنا به اعتقاد و درک خودم، با خود می‏اندیشم که این اتفاق یا اتفاقات، برای چه پیش‏ آمد؟ آیا امتحان من بوده، تاوان خطایی است که کرده‏ام و یا شوخیِ تلخِ روزگار با من است؟! گاهی واقعا نمی‏دانم کدام یک از این‏هاست. اما یک چیز را خوب می‏دانم؛ با تمام قُلدُری‎ام! گردن‏‎م برای تسلیم و رضایِ آن خدایی که خود می‏شناسم، از موی هم باریک‏تر است.

می‏دانی عزیزم، باورم از دین و مذهب و خدا و پیر و پیغمبر، شخصی است. کلا در این موارد عوالم خود را دارم. با روایت‏های مختلف هم کاری ندارم. چون آن زمان‏ها این چینِ لعنتی، هنوز وارد بازار اقتصادی جهان نشده بود که کاغذ و قلم‏هایِ بی‏کیفیت‏ش را صادر کند تا به وفور، دَمِ دستِ راوی‏ها باشد؛ برای همین، روایت‏های مختلف خلق می‏شده! در هر حال وصل کردن روایت‏ها به هم و ساخت  هفته و دهه را شخصا کار قشنگ و جالبی نمی‏دانم(دقت کن نوشته‏ام شخصا) و در کل، این روایت‏های ساخته‏گی که خوانده یا می‏شنوم، از اعتقادِ من، چیزی نمی‏کاهد یا بر آن نمی‏افزاید. اعتقاد من یک ارادتِ قلبی است؛ درونی است که اصلا به هیچ کس هم کاری ندارد و مربوط نیست. اگر کسی باورمند است، برای خودش باشد؛ اگر هم باورمند نیست، به منِ نوعی چکار دارد؟! من هم به او کاری ندارم. هر کس راهش را بگیرد و به راه خود ادامه دهد. وای فرزند! این جا روی زمین! از این که همه به هم کار دارند و انگشت در سوراخ‏های زندگی هم می‏کنند، حال‏م بد می‏شود. این حال بد شدنِ من هم،  فایده ندارد. چون همه دارند کار خودشان را می‏کنند؛ یعنی همان انگشت در سوراخِ زندگیِ یکدیگر!

آه فرزند نازنینم! پیش‏تر برای‏ت گفته بودم، من یک صبح، بی‏ مادر شدم؛ یازده سال بعد، در یک شب، بی ‏پدر شدم. خیلی طول نکشید که دریافتم با وجودِ مُردنِ پدر و مادرم، من، بی‎پدر و مادر نیستم. زیرا چه بسیار آدمیان که پدر و مادرشان در قید حیات هستند اما در حقیقت بی‏پدر و مادرند. آموخته‏های من از پدر و مادرم، شَان و شخصیت مرا پی‏ریزی کرده و شکل داده؛ بعد با خود اندیشیدم که این بی‏پدر و مادرها پس چه کسانی هستند؟ در پاسخ رسیدم به این حقیقت که آن کس بی‏پدر و مادر است که ادب در رفتار و گفتار خود ندارد؛ آن کس بی‏پدر و مادر است که به من و همسرم و متفاوت‏اندیشان، اهانت واضح می‏کند؛ آن کس بی‏پدر و مادر است که غمِ دیگران را غمِ خود نمی‏داند؛ آن کس بی‏پدر و مادر است که نخوابیده، اما خود را به خواب زده؛ آن کس بی‏پدر و مادر است که پول و مقام برایش حرف اول را می‏زند و از دیگران برای خود پله می‏سازد یا بنای زندگی‏اش را بر ستون زندگی دیگران بالا می‏برد؛ آن کس بی‏پدر و مادر است که بی‏وجدان و بی‏عاطفه شده است. اوه! می‏دانی عزیزم، تا فردا صبح، می‏شود برایت بی‏پدر و مادران واقعی را توصیف کنم.

این همه حرف برای تو عزیز دلم گفتنم، به خاطر این‏ست که تو بدانی و تفکر کنی؛ بدانی و دقت کنی؛ بدانی و خود راهت را انتخاب کنی. بدانی تا گول نخوری؛ بدانی تا … . این “بدانی” گفتن‏ها را هم می‏توانم تا صبح ادامه دهم؛ اما لازم نیست؛ “تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!”(۱) فقط یادت نرود که چه من و پدرت زنده باشیم چه مُرده، تو جزو بی‏پدر و مادرها نباشی. همین را هم یادت بماند، برایم کافی‏ست.

حال با تمام این حرف‏هایی که من در این نامه برای‏ت‏ زده‏ام، فکر می‏کنی که دل‏ت بخواهد به این جا روی زمین! نزد من و پدرت بیایی؟ اوه! چه قدر باید نادان باشی که این تصمیم‎ت باشد. احساسات‏ات را کنترل کن عزیزم. مرا و پدر خسته و دل‏زده‏ات را نگاه کن. ما چوب‎هایی از احساسات‏مان خورده‏ایم که بر گُرده‌یِ هیچ چهارپایی هم زده نشده. بی‎خیال! جانِ عمه‎ی نداشته‏ات! بنشین سرِ جای‎ت. مگر دیوانه‏ای به این جا بیایی!؟ اگر بیایی حتی نمی‏دانم چه می‏توانی بخوری که سالم باشد. آن قدر از سم‏های ارزان و بی‏کیفیت این چشم‏بادامی‏های از حدقه درآمده‏یِ چینی در کشت و زرع، استفاده شده که همه در محصولات رسوخ کرده و اغلب با خوردن‏شان(آن محصولات)، سرطان مهمان تن‏ت می‏شود. تَقِ فلفل دلمه‎ای و کیوی و سیب‏زمینی که در آمده. بقیه‏ محصولات هم یکی‏یکی تَقِ‏شان در خواهد آمد. راستی برنج مصنوعی هم به بازار آمده. این قدر خوشگل ضمن جوشیدن، قد می‏کشد که نگو و نپرس. هر چه هم بجوشد، وا نمی‏رود و شِفتِه نمی‏شود. احتمالا به درد کسانی می‏خورد که در آشپزی وارد نیستند؛ یا برای جاهای شلوغ که حجم پلو زیاد نیاز است، مثل زندان‏ها‏ و یتیم‏خانه‏ها و آسایشگاه‏ها. ای داد! خدا می‏داند تو باشی و بخوری تا کی دوام می‏آوری؛ چون وقتی بخوری باید راه درمان را پیش بگیری و مشغول می‏مانی و از کار همه بی‏خبر می‏مانی و هر کس کار خود را می‏کند. تو هم کار درمانت را ادامه می‏دهی و آسوده می‏روی سینه‏ی قبرستان می‏خوابی و دیگر آب هم از آب تکان نمی‏خورد. واقعا نگران می‏شوم، نیا. راستی گندم هم شنیده‏ام آلوده است. نخر و نخور. بعضی گفته‏اند با هر لقمه نانی که می‏خوری انگار سرب قورت می‏دهی. دیگر نمی‏دانم اگر این جا باشی، چه کوفتی می‏توانی بخوری؟! اگر با این اوصاف باز هم بگویی می‏خواهم بیایم، یعنی زبان آدمیزاد را نمی‏فهمی. عزیزم سر جای خود سنگین بنشین و درد من و پدرت را افزون‏تر نکن!

دیگر بروم! خیلی کارِ عقب افتاده دارم. کار تمام نمی‏شود اما ما تمام می‏شویم، چون تا ابد فرصت نخواهیم داشت. چه بخواهی، چه نخواهی، چه حواس‏ت باشد، چه نباشد، زمان دارد به سرعت می‏گذرد. مراقب خودت باش و در هر شرایطی، انسان بمان. می‏بوسمت و به خدایی که خود می‏شناسم، می‏سپارمت. قربانت: مادرت لیلا

(۱) این مصرع از شاعری است بنام عمان سامانی ملقب به تاج الشعرا

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *