فرحناز حسامیان
گلرخ دختر زیباروی مهربان، مدتی بود در آسایشگاه سالمندان کار میکرد. او با عشق و مهربانی به سالمندانی که تنها بودند کمک میکرد. برای شان شعر میخواند، قصه میگفت، حمام شان میداد، موهای شان را صاف میکرد و میبافت. او این کارها را صرفا برای رضای خدا و دل خودش میکرد. تمام سالمندان دوستش داشتند. او در هفته چهار روز به سرای سالمندان میرفت و به آن ها میرسید.
گلرخ یکی از زنان مسن آن جا را خیلی دوست داشت. چون او را به یاد مادر بزرگ خود میانداخت. به همین خاطر همان گونه که مادر بزرگ خود را “بی بی” صدا میزد، آن خانم را نیز بی بی خطاب میکرد. مادر بزرگ گلرخ، چند سالی بود که از دنیا رفته بود. در مدتی که بی بی، همان خانم دوست داشتنی، به آسایشگاه آمده بود گلرخ وقت هایی که در آسایشگاه بود، وقت خود را بیشتر در کنار بی بی میگذراند. بی بی خیلی آرام و ساکت بود. عادت نداشت زیاد حرف بزند. گلرخ وقت هایی که کنار بی بی بود، سعی میکرد با او حرف بزند و او را به تعریف وا دارد. یک روز که داشت موهای بی بی را شانه میزد از او پرسید که بی بی چند تا بچه دارد؟ بی بی آهی کشید و گفت: “من فقط یک پسر دارم، پسر خوب و مهربان.”
- دوستش داری؟
- نفسم است، زندگی ام است.
- پس چرا شما الان اینجایید؟
- مجبورم. گفته برای مدتی این جا باشم، بعد میآد دنبالم .
بی بی با چشمان اشکبار، از پنجره، بیرون را نگاه کرد. گلرخ باز ادامه داد: “من توی این مدت که شما آمدید، نمیبینم که بیاد به دیدنت بی بی جون. ” بی بی گفت: “چرا میآد پیشم. فقط جمعه ها میآد که آن روز هم تو نیستی او را ببینی. پسرم خیلی مهربونه؛ ولی مدتیه که گرفتار شده؛ مجبور شد منو این جا بذاره؛ من میدونم امیر علی غصه میخوره.”
اشک از دیدگان بی بی سرازیر شد. بی بی هم چنان ادامه داد: “پسرم امیر علی هنوز زن نگرفته، من میدونم به خاطر من کسی با او ازدواج نمیکنه، من میفهمم. هر چی بهش میگفتم که ازدواج کن، از این تنهایی در بیا، قبول نمیکرد.” گلرخ در ذهن خود دنبال دلیلی بود که باعث شده امیرعلی، بی بی را به آن جا بیاورد. اما چیزی نگفت. بی بی هم چنان که با گلرخ حرف میزد و اشک میریخت و با دستمالی صورت خیسش را پاک میکرد. گل رخ بی بی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: “همه چی درست میشه، من نبینم اشکای بی بی ناز خودم را.” صورت بی بی را پاک کرد و او را روی تختش خواباند. بی بی با بغضی در گلو آرام آرام به خواب رفت.
داستان بی بی و امیرعلی غصه ای برای دل نازک گلرخ بود. ضمن کار تمام حواسش به بی بی بود اما کاری از دستش بر نمیآمد. چون چیز زیادی هم نمیدانست و همین بیشتر او را کنجکاو میکرد. شب به انتها رسیده بود. گلرخ هنوز در آسایشگاه بود و به اتاق بی بی سر زد. پتویش را بر روی او مرتب کرد تا سرما نخورد. بی بی آرام خوابیده بود. گلرخ گونه ی بی بی را آرام بوسید و از اتاق بیرون رفت. بی بی بیدار بود، خود را به خواب زده بود تا باعث ناراحتی گلرخ نشود. میدانست که گلرخ خیلی دوستش دارد. بعد از بیرون رفتن گلرخ از اتاق، بی بی چشم هایش را باز کرده و به سقف دوخت و در دل از خدا به خاطر وجود گلرخ در آن آسایشگاه تشکر کرد و خشنود از محبت گلرخ، آرام آرام به خواب رفت.
روزهای تکراری آسایشگاه، هم چنان میگذشت. برنامه همیشگی آمدن گلرخ نیز ادامه داشت. یکی از آن روزها که گلرخ به سراغ بی بی رفت، بی بی را خیلی خوشحال یافت. دسته گل زیبایی نیز روی میز کنار تخت بی بی به چشم میخورد. بی بی با شوق گفت: “بیا دختر گلم، بیا گلرخ جونم، نمیدونی چقدر برات خبر دارم!” گلرخ با خوشحالی لبه ی تخت بی بی نشست. بی بی دستان گلرخ را در دست خود گرفت و گفت: “دیروز که تو نبودی، امیر علی آمد؛ من باز براش گفتم که تو چقدر مهربونی و چقدر خوب به من میرسی؛ این دسته گل را گفت به تو بدم، برای تشکر؛ یک مژده هم داد که کارش داره درست میشه و میخواد مرا ببره از این جا. خیلی خوشحالم دخترم.” بی بی ضمن حرف زدن چندین بار گلرخ را به طرف خود کشید و او را بوسید. خوشحالی اش تمامینداشت و نام امیر علی از دهانش نمیافتاد.
ضمن حرف زدن، چند بار بی بی به سرفه افتاد. گلرخ برایش آب آورد. او متوجه شد که بی بی دستش را چند بار به سمت قلبش میبرد. از او پرسید: “بی بی، جاییت درده؟ قلبت ناراحته؟ دکتر خبر کنم بیاد معاینه ات کنه؟” بی بی گفت: “نه عزیزم. چیزیم نیست. خیلی خوشحالم.” و باز شروع کرد از این که قرار است امیر علی بیاید دنبالش و ببردش خانه، گفتن. از خانه کوچک و حیاطش، از حوض وسط حیاط، از گلدان های شمعدانی، از درخت انگور و بوته گل یاس و از هر چه که به ذهنش میرسید از خانه اش گفت؛ جوری که گلرخ خانه او را در ذهن خود کاملا متصور بود. گلرخ انگار دیگر صدای بی بی را نمیشنید، جلوی چشمانش خانه حیاط داری را میدید که بی بی دارد به گلدان ها و بوته یاس و درخت انگور آب میدهد. کمیبعد گلرخ از رویای خود فاصله گرفت و بی بی را در آغوش گرفته و گفت: “بی بی جان، دوست دارم هر چه زودتر از این جا بری و من بیام خونه ات، بهت سر بزنم و حیاط زیبایت را از نزدیک ببینم. انشااله به زودی امیرعلی خان هم ازدواج میکنه و عروس و نوه هات هم در همان خونه دور و برت را شلوغ میکنند.”
بی بی از حرف های گلرخ احساس خوبی پیدا کرد. چون از حرف زدن با هیجان، خسته شده بود، به طرفی خیره شد و با لبخندی سکوت کرد.گلرخ کمک کرد بی بی روی تخت دراز بکشد و استراحت کند. او پیشانی بی بی را بوسید و خداحافظی کرد تا برود. در همین لحظه بی بی دست گلرخ را گرفت و گفت: “اگر از این جا برم، تو مرا تنها نمیذاری؟ آخه من از تو دور بشم، دق میکنم. گلرخ خم شد روی بی بی و صورت بی بی را بوسید و گفت: “نه جان دلم؛ من حتما میآم. من هم دوریتون را تحمل ندارم.” بی بی گلرخ را دوباره به سمت خود کشاند و باز هم او را بوسید. گلرخ که مادربزرگ خودش را به خاطر آورده بود، کمیغمگین شده و از چشمانش اشک جاری شد. بی بی با دیدن اشک های گلرخ گفت: “امیرعلی من، بایستی مهربونی تو را ببینه و بدونه که هنوز هم بعضی فرشته ها، روی زمین هستند.” بعد دست گلرخ را فشرد و گلرخ از اتاق بیرون رفت.
گلرخ در تمام مدتی که به سالمندان دیگر میرسید، به بی بی فکر میکرد و با خود میگفت که امشب چقدر بی بی عجیب بود؛ حالت خاصی داشت؛ هم شاد بود و هم حرف های امیدوارکننده میزد؛ هم خیلی دوست داشتنی تر شده بود. فشردن دستش در لحظه آخر از ذهنش بیرون نمیرفت. وقتی کارش تمام شد و از آسایشگاه بیرون آمد، به طرف خانه که میرفت نیز در فکر بی بی بود.
هنگامیکه به رختخواب رفت؛ بی خواب بود. برخاست لیوانی آب نوشید و کتابی با خود به رختخواب آورد. به نظرش شب طولانی شده بود. دوست میداشت زودتر صبح شود. در همین حال بود که صدای تلفن بلند شد. شماره آسایشگاه را شناخت. پرستار شب بود. او گفت که خواسته بودی اگر زمانی بی بی نیاز داشت تو را خبر کنیم، اگر میتوانی زود بیا. گلرخ نفهمید چگونه آماده شد و چگونه تاکسی را خبر کرد و خودش را به آسایشگاه رساند.
در راه سعی میکرد افکار بد را از خود دور کند. وقتی به آسایشگاه رسید، در راهرو ابتدا پرستار کشیک شب را دید که چهره اش غمگین بود. گلرخ پرسید: “چه شده؟!” پرستار به سمت اتاق بی بی نگاه کرد و حرف نزد. گلرخ با دست به دیوار گرفتن، آرام آرام خود را به اتاق بی بی رساند. لامپ اتاق بی بی خاموش بود و نور از راهرو به درون اتاق میتابید. ملافه را تا بالای سر بی بی کشیده بودند. همین کافی بود تا گلرخ متوجه شود که بی بی برای همیشه رفته است.
گلرخ کنار تخت بی بی رفت و آرام شروع کرد به گریستن، مبادا سالمندان در اتاق های دیگر، بیدار شوند و حال شان بد شود. گلرخ آرام آرام با بی بی حرف زد، با گریه گفت: “بی بی چرا رفتی؟” گویی داشت برای مادر بزرگ خود میگریست و حرف میزد. پرستار شب کنار گلرخ آمد. او هم متاثر شده بود و سعی کرد با فشردن شانه گلرخ او را آرام کند.
گلرخ لحظات آخر با بی بی را با خود مرور کرد. حرف های بی بی را به خاطر آورد. نفس عمیقی کشید و برخود مسلط شده و آرام گرفت. از پرستار خواست کمیاو را با بی بی تنها بگذارد. وقتی پرستار رفت و او با تن بیجان بی بی تنها شد، باز گریه اش گرفت و شروع کرد با بی بی حرف زدن و از مهرش به بی بی گفتن و خاطرات با او بودن را یکی یکی بلند بلند به زبان آوردن. کمیکه گذشت در اتاق باز شد و فردی وارد اتاق شد اما گلرخ متوجه نبود. آن فرد کنار پای بی بی پایین تخت ایستاد. و پاهای بی بی را با دست گرفت و به روی پای بی بی خم شد. گلرخ تکانی خورد و برگشت. نگاه کرد دید مرد جوانی است که بر پاهای بی بی خم شده است. حدس زد که پسر بی بی، امیرعلی باشد. گلرخ با طمانینه گفت: “آقا.” امیرعلی چشمان اشکبارش را به گلرخ دوخت و گفت: “گلرخ خانم شما هستید؟ مادرم از شما برای من خیلی گفته بود.” و بعد از مکث کردن با بغضی گفت: “شما چه کردید برای مادرم! ممنونم ازتون.” امیر علی و گلرخ هر دو به آرامیمیگریستند. گلرخ زبان باز کرد و گفت: “حتما شما هم امیرعلی خان هستید. امشب قبل از این که از اینجا برم خونه، کنار بی بی بودم. برام گفت که شما قراره او را برگردونید خونه. از خونه اش و فضای اون جا گفت، از شما و آرزوهاش گفت. از بوته یاس، از درخت انگور، از گل های شمعدونی.” گلرخ از کنار دست بی بی برخاست تا جا برای امیرعلی باز شود. امیرعلی خود را به کنار دست و صورت مادر رساند و ملافه را کنار زد و صورت آرام مادرش را غرق بوسه کرد. امیرعلی هم چنان که مادر را میبوسید، به گریه افتاده بود و آرام هق هق میکرد. گلرخ نمیدانست برای آرام کردن امیرعلی چه بگوید. فقط توانست بگوید: “انگار پرستار شب که برای دادن دارو به اتاق بی بی میآد متوجه میشه که بی بی ایست قلبی کرده. دکتر را خبر میکنه، گویا دکتر هم که اومده دیگر کاری نمیشده برای بی بی بکنه.”
امیرعلی آرام تر شده بود. بیشتر سعی میکرد خود را کنترل کند. گلرخ گفت: “بی بی دلش میخواست من را ببرد تا خانه و حوضش راببینم.” امیرعلی به گلرخ خیره شد و گفت: “از بس مادرم از شما برایم گفته احساس میکنم که سالهاست شما را میشناسم. خوشحالم که با مادرم بودی و ممنونم که این قدر با او مهربان بودی. لبخند مادرم را نگاه کن؛ از آرامش درونش است. او با آخرین کسی که حرف زده شما بودید. مطمئنم با احساس خوبی از دنیا رفته.” گلرخ گفت: “او مرا به یاد مادربزرگم میانداخت. به خاطر همین او را بی بی صدا میکردم. جدای از اون، بی بی، خودش خیلی مهربون و دوست داشتنی بود. گاهی که به حرف میافتاد، از شما میگفت و از گذشته و از دورانی که سپری کرده با پدرتون. من اینجا که بودم، گویی با او یکی شده بودم. از صمیم قلب دوستش داشتم و او هم به این ابراز محبت نیاز داشت تا دوری شما و دور بودن از خونه اش را بتونه تاب بیاره.” گلرخ سکوت کرد و قصد کرد که از اتاق بیرون رود. برای آخرین بار به چهره ی آرام بی بی چشم دوخت و رو به امیر علی کرد و گفت: “خدا به شما صبر دهد.” داشت از تخت بی بی فاصله میگرفت که امیر علی کنار تخت مادرش زانو زد و دستش را دراز کرد و پایین لباس گلرخ را گرفت و با بغض گفت: “گلرخ خانم ازتون خواهش میکنم، همین طور که مادرم را تنها نگذاشتید، مرا هم تنها نگذارید. خواهش میکنم. به خاطر مادرم، بخاطر همان کسی که بهش میگفتید بی بی.” گلرخ خیلی جا خورد. پایش سست شد و نتوانست قدم از قدم بردارد. گلرخ به تخت نزدیک شد و کنار تن بی جان بی بی، نشست.
نوری که از راهرو به اتاق میتابید، نیمرخ بی بی و امیرعلی و گلرخ را روشن کرده بود. پرستار کشیک شب که از راهرو شاهد این صحنه بود و متاثر از اوضاع به وجود آمده، زیر لب با خود زمزمه کرد:
“دیدی که سخت نیست تنها بدون من!
و صبح میشود شب ها بدون من!
این نبض زندگی بی وقفه میزند!
فرقی نمیکند؛ با من، بدون من!* ”
*شاعر: مجید احمدی