از مجموعه داستان(نامههايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
سلام عزیزم هنوز نفس میکشم؛ نفسی که چون فرو میرود با ترس است و چون بر میآید همراه است با آه(۱). کلام قاصر است از بیان احساساتم. احتیاج دارم به درک بالای تو و فهم بیش از حدّت و گرنه حرفهایم کوبش بر طبل خواهد بود آن هم از دور. پنجاه سال ترسیدهام. پنجاه سال بترسی خیلی حرف است. از وقتی که معنی کلمات را بفهمی، بترسی. از هر چه یونیفرمپوش است، بهراسی و به خاطر همین ترس، بدت هم بیاید، خیلی حرف است. من تو را نخواستم به دنیا بیاورم که مصائبی که بر من و پدرت رفته، بر تو نرود؛ اما ظالمانه مینشینم و برای تو از مصائب میگویم و مینویسم. مرا ببخش عزیزم. مَحرمتر از تو گوشی نیافتم. هر روز هر کس دستش برسد آن دیگری را به سیخ میکشد. تو حتما میفهمی چه میگویم.
احساس غریبی در وطن، احساس تلخ و دردناکی است. میگویند پریچهرهی کُرد گفته بود: “من این جا غریبم.” کاش میدیدمش و به او میگفتم: “دیگر غریب نیستی عزیزکم. اکنون غریب آشنای همهی جهانی.” کاش میشد به او بگویم: “من از این پنجاه سال عمرم، فقط هشت سال اول آن که در زادگاهم بودیم، احساس غربت نکردم. بعد از آن هر جا که زندگی کردم غربت را با تمام وجودم در وطن خودمان احساس کردم.” میدانی فرزند، کارد غربت چنان پیش رفته که به استخوانم رسیده. موی سرم سپید شده و هنوز در غربتم. (الان با این جملهام، یک لحظه به یاد «مسعود اسداللهی»(۲) افتادم که در یک سری از برنامههایش میگفت: “هنوز در سفرم… .” دردناک است که بگویم ما غربتنشینان در وطن، در سرزمین مادری خودمان هستیم. میفهمی چه میگویم؟! کاش بفهمی زیرا از نفهمیها بسیار آزردهام.
کاش میشد به آن شیرینصنم کُرد بگویم: “اشک نشسته بر گوشهی چشمانت، وقت پر زدن، کام کدام کرکس را سیراب میکرد؟!” میدانی فرزند، سالی که من از غم بیمادری آکنده شدم، این شیرینِ پریرو، پا به دنیا گذاشته؛ با احساسم میپندارم در طی سالهای بیمادری من، او بالنده شد تا شیرینی خانهای بماند که در او پا به دنیا گذاشت. وقتی به مادر و پدرش، به خصوص به مادرش، میاندیشم، با خود میگویم: “عجب مادر شجاعی داشته که سبب تولد او شده.” من با ترسهایی به زعم خودم موجه، نخواستم تو را به دنیا بیاورم، نکند بر تو آن برود که بر من و پدرت و دیگرانی که میشناختم، رفته. حتی نکند بر تو آن برود که بر شیرین و فرهادهای قصهی این زمانه رفته. واقعا نمیتوانم به جای مادر آنها باشم. جرات این را نداشتم که تو را بیاورم بعد به یک باره از من بگیرندت. انگار صورت مساله را پاک کرده باشم. ما، من و پدرت تصمیم گرفتیم لذت داشتن شیرین تو را، از خود سلب کنیم، مبادا کمرمان زیر بار تلخ پَرپَر شدنت خم شود. نه ما نمیتوانستیم آن قدر شجاع باشیم که بگذاریم تو بیایی.
همیشه از آدمها ترسیدهام، همیشه به خاطر کسانی که دوست میداشتم از کسان دیگر ترسیدهام. به خاطر کسانی که دوست میدارم میترسم، نه برای خودم. این به معنای شجاع بودنم نیست. این از خود گذشتنم است. ببین عزیزم کدام بچه است که از آمپول زدن نهراسیده باشد، وقتی تو را که در آغوش مادرت بودی، به پشت میکردند. در دستشان یک سوزن گنده بود اما تو آن را نمیدیدی و وقتی شورت و شلوارت را کجکی و یک ضرب پایین میکشیدند، نمیخواستند که نازت بکنند، میخواستند از تو با یک جسم سخت و نوک تیز به نام سوزن(آمپول)، پذیرایی کنند؛ اگر در آن تصویر و در سن چهار، پنج سالهگی بگویی نمیترسم، آن هم با چنین برخوردی، پس حتما چیزی در وجود تو ناقص است. چیزی در تو کم است. در همان کودکی وقت دندانپزشکی هم با همین جسم سخت نوک تیز که میخواستند پذیرایی کنند، آن را میدیدم و هیچ نمیگفتم. فکر کردی در دلم نترسیدهام؟ چرا ترسیدهام، فقط چون از رو به رو میدیدم، تحمل کردهام، چون میدانستم میخواهند برایم کاری انجام دهند، فکر کردی شجاعت به خرج میدادم؟ نه. فقط درد را تحمل میکردم. حال اگر جسم سختی را بخواهند به سرم بکوبند یا سرم را به جسم سختی، آیا باز شجاع خواهم بود؟! آخ! دلم برای این نوع غربت کشیدنها میگیرد. دلم برای چنین وضعی، یعنی که مرغ پر بسته باشی میگیرد، دلم میگرید. وقتی در قفس باشی جز خود را به در و دیوار قفس کوبیدن و آواز غم سر دادن چه بر میآید از پرنده!؟ آه بیچاره مادر! بیچاره پدر! دریغا که من بتوانم به جای این مادران و پدران باشم و یک لحظه تو را پر بسته تصور کنم! نه نمیتوانم این قدر شجاع باشم. بزرگترهایم (به غیر از مادر و پدرم، خواهران و برادران بزرگترم هم آموزش دهندههای من بودند) یادم دادند که از حقم اول خودم دفاع کنم؛ اما وقتی ضمن دفاع، پتک بر دندانم بخورد، چگونه پیش روم و از حقم دفاع کنم؟! وقتی از جان عزیز کسانی که دوستشان دارم بترسم یا بترسانندم که از دستشان میدهم اگر دفاع کنم، پس چگونه دفاع کنم؟ جز سکوت و صبر چه میتوانم بکنم؟ سکوت میکنم. گارد میگیرم. بسان گربهی مادری که برای محافظت از بچههایش با گارد گرفتن و نشان دادن چنگ و دندان محافظت خود را از آنها نشان میدهد، من هم با دندان قروچه کردن و گارد گرفتن در برابر هر آن کس که فکر کنم عزیزی را میخواهد از من بگیرد، محافظت میکنم. اگر با گربهی مادری رو به رو شده باشی و حتی بخواهی با بچه هایش بازی هم بکنی معنای حرف مرا میفهمی. کاش تو بفهمی چه میگویم.
از بچهگی وقت آمدن بوی کباب به جای لذت بردن، پر از احساس بد میشوم. وقتی بچهی آبادان باشی مگر میشود تصویر سازی سوختن آدمها در سینما رکس را در ذهنت نکرده باشی، مگر میشود نشنیده باشی که آدمها زندهزنده کباب شدند. در همان بچهگی گریههای خانم «حیاتی» همسایهمان، که چند عزیزش را در واقعهی سینما رکس از دست داده بود، به خاطر دارم. وقتی بعد از مدتی که از واقعه گذشته بود، به دیدار مادرم آمد که برادرش را از دست داده بود، کنار مادرم که عزادار برادر جوانش بود، نشست و باز برای عزیزان خودش در سینما مویه کرد. نمیدانم برایت گفتهام یا نه، آن زمانها که پدرت هنوز به زندگیام پا نگذاشته بود و من دختر خانه پدری بودم، کباب کوبیدههای منقلی خوبی درست میکردم. در این کار ماهر شده بودم و با ریزهکاریهایی که از پسر عمهام (همسر خاله فرحنازت) آموخته بودم، (چون در زمینهی آشپزی، در حد یک سرآشپز، فوت و فن بلد است)کبابهایم خوردنی شده بود. اما امان از این که حتی یک بار کباب را از سر میل خورده باشم. عشق به کباب خوردن را در اغلب افرادی که میشناسم، دیدهام. اما واقعا کباب خوردن هیچ گاه برایم لذت بخش نبوده و نخواهد بود. میدانم همینک به جای گوشت گوسفند و گاو از گوشتهای دیگر حیوانات هم استفاده میشود! اما حرف از خر داغ کردن گذشته، در مشامم بوی آدم کبابی میپیچد و در گوشم انعکاس گریههای خانم حیاتی. آخر باز خبر آتش سوزی رسید؛ این بار نه در سینما که در یک قفس. یک زندان. قفس قناریهای پَر بسته و کبوترهای بال و پَر چیده. ای وای خدای من! دیگر واقعا کباب خوردن ندارد. حالم بسیار بد است.
وقتی معانی کلمات را فهمیدم، خواندم یا شنیدم، دریافتم که همیشه موجی که به راه میافتد، عدهای بر موج سوار میشوند، عدهای هم بر خر مُراد. خیلیها هم نمیدانند (شاید هم نمیفهمند) که کجای این ماجرایاند اما سیل حوادث جاری، زندگی آنها را هم زیر و رو میکند. در سیاست هیچ ادعایی ندارم اما همان قدر که از آن خواندم و فهمیدم، دریافتم که در آن، همه چیز بازی است. یک بازی کثیف. هیچ چیز آن جور نیست که مینماید. شاید برایت دور از ذهن باشد که بدون هر گونه تفاخر و تظاهری بگویم برایت که سلولسلول وجودم از همین سیاست است. سیاست را دارم کمکم بالا میآورم. فایده ندارد. نه! حرف زدن من فایده ندارد. همینک روی سخنم با توست. اصلا برای تو که فرزندمی دارم درددل میکنم، نه برای یک عده علامهی دهر. این جا برای آب خوردن هم باید سیاسی بود. خوب که ریز بنگری، یک جای کار میلنگد. نه! حرف زدن من فایده ندارد. در سیاست پای منافع که وسط بیاید پا روی سر هم میگذارند. آب گلدانها را از خون زیردستان میدهند و چه گلها میروید و بارور میشود و تو چه میفهمی اگر نخوانده باشی، اگر ندیده باشی، اگر خوانده باشی و نفهمیده باشی، اگر دیده باشی و نفهمیده باشی؛ عزیزم گاه حتی نوشته نمیشود که تو بخوانی. آه از مصائبی که بر آدمها در سیاست میرود و کسی نه میفهمد، نه میبیند، نه درک میکند و گاهی نه جایی نوشته میشود و برای همیشه پنهان میماند. اگر به خدا اعتقاد داشته باشی، میدانی که به باور من، خدا میفهمد، میبیند، میداند و در کل آگاه است و تو لحظه شماری میکنی برای دیدن عدالت الهی و قیامت و … در این انتظار پیر شدم.
دیگر جسمم بار روحم را نمیکشد و کم آورده. همینک روحم دیگر تاب این دنیا را ندارد. آنقدر خود را به در و دیوار میکوبد و دست و بال خود را زخمی میکند که حد و حساب ندارد و جز تماشای روح زخمی کاری از من بر نمیآید. هیچ مرهم شفا بخشی برای زخمهای روح من، روح پدرت و روح بعضی کسان که میشناسم نیست. همه مرهمها که می شناسم، موقتیاند. درمان نمیکنند، فقط کمی التیام بخشند. تازه بعضی از مرهمها مثل نمک بر زخم عمل کرده و میسوزانند. میدانی چرا؟ چون زمان از دست رفته. چون گرد پیری رسیده. چون تشنگی که خیلی از حد بگذرد، تو آب بنوشی، میمیری، بایست با سرم به تو آب بدهند که نمیری. آه دلبندم، میفهمی چه میگویم؟ بفهم لطفا. اگر نفهمی دق میکنم.
یک کارتونی در بچهگی دیدهام که اسمش از خاطرم رفته. در آن کارتون، هر وقت مشکلی پیش میآمد یک «ناجی» میآمد و کارها را سر و سامان میداد و یک جمله در آن کارتون تکرار میشد که: “ناجی افسانهای همه جا هست.” همینک میترسم. نکند ناجی افسانهای زندگی ما، فقط در خواب بوده و واقعیت نداشته باشد. آه، وای بر من! وای بر ما!
میگویند یک دست صدا ندارد و من لجبازانه با بشکن زدن با یک دست، قصدم این است که این حرف را رد کنم. به نظرم بهتر بود میگفتند یک دست صدا کم دارد، وقتی دستها با هم یک باشند، قطعا صدا کَر کُننده خواهد بود. عزیزم اگر توانستی جفت دستت را بیابی، حتما او را محکم بگیر، نگه دار و رهایش نکن.
عزیزم خوب دقت کن. مراقب یکهای موازی هم باش. این یکها نیروهایی هستند در موازات هم. مراقب باش تو را گمراه نکنند. آنها با تو جمع نمیشوند اما در مقابل تو و امثال تو، کنار هم میایستند. تو را وقتی در خواب هستی، میبلعند. پس نخواب. هیچ وقت فکر نکن یک، فقط یکی است و تو فقط با یک، یک، طرفی. بلکه بدان دهها یک، تو را محاصره کردهاند و همگی کنار هم هستند. بعضی چاق و بعضی لاغرند. با آن که هیچ گاه با هم یکی نمیشوند اما چون در موازات هم هستند، کنار هم میایستند تا بتوانند تو را از سر راه بردارند. بعد گفته میشود که تو مریض بودی، خفه شدی. مریض بودی، سکته کردی. دقت نکردی، تصادف کردی. بیشتر دقت نکردی، سرطان به سرعت پیشرونده گرفتی. بالاخره که من و تو و هر کس، یک روز خواهیم مُرد. اما تو مراقب باش که مرگ تو به دست (یک) بندهی خدا نباشد که بندهی خدایی که مرگ تو را سبب شود، خودش به کریهترین شکل ممکن، خواهد مُرد. بله فرزندم، مرگ حق است. اما مرگ داریم تا مرگ؛ مرگی زیبا، مرگی کثیف، مرگی دلخُنککُن، مرگی با آرامش، مرگِ با عذاب، مرگی با شکنجه؛ بعضی هم برای رسیدن به مرگ، جان به لب میشوند تا جان دهند! کاش خدا مرگی خوب قسمت کند. کاش آن قدر که زندگی خوب نکردیم، لااقل مرگی خوب داشته باشیم.
واقع بین که باشی میفهمی که هر نامهام میتواند آخرین نامهی من به تو باشد. بچهی خوبی باش. ببین و تفکر کن. بخوان و دقت کن. زندگی پیچیده است، اما کوتاهتر از آن است که میپنداری. سرفراز بمانی و سرفرازیت چه در حیات و چه در مَمات، پایدار بماند. میبوسمت با عطر پاییز: مادرت لیلا
(۱)با اشاره به این جمله از حضرت «سعدی» که میفرمایند: “هر نفسی که فرو میرود، مُمِد حیات است و چون بر میآید، مُفرح ذات.
(۲)مسعود اسداللهی کارگردان و بازیگر و برنامهسازی تبعیدی. او نیز مدتها در غربت بود و غریبانه هم پر کشید. روانش در آرامش باد.