بی عشق سر مکن

فرحناز حسامیان

در زمان شلوغی های حرم، در حیاط، آن زمان که همه هجوم می آورند که به زیارت امام رضا بروند، دختر جوانی تنه ای خورد و با شدت به زمین افتاد. دختر همان جا نشست و زار زار شروع کرد به گریه کردن. چادرش را جلوی صورتش را گرفت تا این که کسی نبیندش و هر جور که دلش خواست زار بزند. گویی دختر از خود درمانده تر و بدبخت تر کسی را نمی دانست. در ضمن گریه کردنش بود که از کنار لبه چادرش، متوجه دستی شد که جلوی او لیوان آبی را گرفته بود و صدای آرام و گوشنوازی که به دل می نشست: “بلند شو. خدا بزرگ است. اگر آسیب دیده ای ببرمتون دکتر یا اگر می خواهید با کسی تماس بگیرم بیایند دنبالتون.” دختر چادرش را پس زد و سرش را بالا گرفت. چشمش به یک مرد که میانسال می نمود، افتاد. دختر تشکر کرد. لیوان آب را پس زده و نگرفت. مرد اصرار کرد که دختر گلویی تازه کند. دختر گریه اش را آرام تر ادامه داد. اما آب را نپذیرفت.  مرد آرام خم شده و کنار دختر روی زمین در همان رفت و آمدهای پی در پی مردم، نشست و سرش را برد کنار چادر دختر و گفت: “هر چقدر هم گریه کنی، دنیا همینه که هست.” صدای گریه دختر بالاتر رفت. مرد دوباره گفت: “تو چرا آرام نمی گیری؟ کمکی از دست من بر می آد بگو. خوردی زمین، جاییت درد گرفته بگو.” دختر صدای گریه اش را باز هم بالاتر برد و بیشتر از ته دل گریه کرد.

مرد هم سکوت کرده و همان جا نشست. رفته رفته صدای گریه دختر آرام تر شد. مرد پرسید: “تنها هستی؟ این جا کسی هست دنبالت بیاید؟” دستمال تمیزی را به جلو چادر دختر گرفت. دختر دستمال را گرفت و اشک هایش را پاک کرد. چشم هایش قرمز شده بود. سرش را بلند کرد و به مرد نگریست. چشم های عسلی مرد چنان مهربان و درخشان بود که تا دختر بدان نگریست نتوانست به نگاه کردنش ادامه ندهد. مرد به روی دختر لبخندی مهربانانه زد و گفت: “این آب را بگیر و بخور. از من نترس. من خادم امام رضا هستم. اسمم حامد است. اگر کمکی از دستم بر می آد، بگو. خوشحال می شم که کاری برای زائر امام رضا بکنم.”

هم چنان که آن ها روی زمین نشسته بودند، اطراف شان مردم در حال عبور بودند. بعضی زیارت شان به پایان رسیده بود، دنبال راه خروج بودند؛ بعضی تازه به زیارت حرم می رفتند. دختر خودش هم نفهمید چطور احساس راحتی بهش دست داد و زبان باز کرد و گفت: “اسم منم مریم است. امروز تنها آمده ام حرم. آمده ام تا بلکه امام رضا نجاتم دهد. از بدبختی، از مشکلات؛ از این که با این سن باید این همه زجر و مصیبت بکشم و نتونم به کسی بگم…”

مریم انگار سالیان سال بود حامد را می شناخت. او گفت و گفت و حامد با گوش جان می شنید. مریم با پخش قران قبل اذان که از بلندگوی حرم پخش می شد، متوجه شد که نزدیک اذان مغرب است. سریع بلند شد و چادرش را تکان داد و مرتب کرد و گفت: “باید برم. وقت شما را هم گرفتم. ببخشید شما را به خدا. نمی دانم چرا این طور شد. باید ببخشید من را تا بتوانم راحت برم. همه مشکل دارند اما برای هرکس، مشکل خودش، بزرگترین مشکل است.” حامد با صدای آرامی گفت: “شاید این کار خداست که مرا برای گوش دادن به حرف های شما فرستاد.”

مریم این پا و آن پا کرد. من من کنان، مرتب تشکر می کرد. حامد چشم های مهربانش را از مریم بر نمی داشت. انگار سالیان درازی او را می شناخت. دوست داشت او هنوز بماند و حرف بزند. مریم پرسید: “شما کدام قسمت حرم هستید؟ یعنی کدام قسمت حرم خدمت می کنید؟” حامد گفت: “من همه قسمت ها هستم. هر کس کاری داشته باشد با من، راحت مرا می یابد. کار من خدمت به زوار امام رضاست. هرکس را در صحن یا حیاط ببینم در حال خاصی است، کنارش می روم تا کمکش کنم. کمک به آدم های گرفتار این جا، روحم را آرامش می دهد.” مریم نفس عمیقی کشید و گفت: “واقعا شما از طرف خدا سمت من آمده اید؛ شاید هم از طرف امام رضا باشید.” حامد سر را بلند کرده و به مریم نگریست چشمان هر دو با هم تلاقی کرد. ولی به سرعت هر دو دیدگان خود را از دیدن آن دیگری دزدیدند. مریم گفت: برای چند روزی مشهد هستم و بعد بر می گردم به شهرم.” حامد وقتی متوجه شد که مریم مسافر است ته دلش یک جوری شد. گویی دلش می خواست او ساکن مشهد باشد و  امیدی برای دیدن های مجدد او باشد. احساس خاصی به حامد دست داده بود که برایش غریب بود. مریم خداحافظی کرد و به راه افتاد. حامد همان گونه که چشم به او دوخته بود، گفت: “من همین جاها هستم، هر وقت آمدی حرم، کاری داشتی می توانی مرا پیدا کنی.” مریم ایستاد، برگشت و لبخندی زد و گفت: “حتما پدرجان.” با شنیدن لفظ “پدرجان”، گویی غمی در دل حامد نشست. به مریم چیزی جز خداحافظی آرامی نگفت.

تمام آن شب، حامد از فکر مریم بیرون نرفت. حامد سن زیادی نداشت اما زحمت های بسیاری که در زندگی کشیده بود، سختی های روزگار، او را مسن تر از آن چه که بود، نشان می داد. او هنوز مجرد بود. عشق به مریم انگار شمع فروزانی، آن شب در وجودش می درخشید.  حامد تا صبح از این دنده به آن دنده غلتید و نتوانست بخوابد. صبح که شد نفهمید چگونه خواب او را ربود. ساعتی بیش نگذشته بود که هراسان از خواب برخاست. گویی خوابی دیده باشد. به سمت حرم رفت. با این امید که امروز هم مریم را خواهد دید. برای اولین بار به جز روزمرگی در خود، احساس جدیدی داشت که برایش اگر چه ناشناخته نبود اما کنار آن حس غریبی دلش را می آزرد که نمی دانست چیست.

به محل خدمتش رسید و مشغول کار شد. نزدیکی های ظهر، گوشه ای از حیاط نشست و در فکر بود. احساس کرد سایه ای روی سرش افتاد. مریم بود. مریم سلامی کرد و پرسید: “انگار توی فکر هستید پدرجان؟” حامد که گویی غافلگیر شده باشد، دستپاچه برخاست و جواب سلام مریم را داد. مریم منتظر ادامه حرف حامد نشده و گفت: دیشب خیلی راحت خوابیدم. انگار با شما حرف زدم آرام شده بودم. من واسه تشکر از شما براتون غذا آوردم و برای یادگاری این کتاب را؛ منتخب اشعار مولاناست. البته اگر قبول کنید. خودم این کتاب را خیلی دوست دارم.” حامد احساس خوبی پیدا کرد و از مریم خواست تا با هم آن ناهار را که مریم آورده بود، بخورند. مریم مکثی کرده و گفت: “امروز تنها نیامده ام. نامزدم هم آمده، منتظر او می مانم، زیارتش تمام شود، با هم برگردیم.”  حرف مریم چون گلوله آتشی بر دل حامد افتاد. حامد سعی کرد رفتاری نشان ندهد که جلوی مریم بد شود. مریم باز هم حرف زد اما حامد نمی شنید. البته می شنید اما واقعا نمی فهمید که او چه می گوید. فقط با نگاه کردن به او متوجه شد که مریم دارد خداحافظی می کند. حامد نیز با تکان دادن سر خداحافظی کرد.

وقتی مریم کمی دور شد، حامد به خودش آمده و به دنبال مریم رفت و صدایش کرد. حامد همیشه کتاب جیبی کوچکی را با خود داشت که زیارتنامه بود. شماره تلفن خود را هم روی آن یادداشت کرده بود و گاهی اگر کسی می خواست با او تماسی بگیرد، او این کتاب را به آن شخص می داد. آن کتاب با شماره تلفن حامد، گویی کارت ویزیتی برای حامد بود. حامد کتاب کوچک را به طرف مریم گرفت و گفت: “از این به بعد هم اگر مشکلی داشتی، در هر جا که باشی، مثل یک برادر، برایت خواهم بود. تماس بگیر. در خدمت هستم.” مریم کتاب را گرفت، لبخندی زد و تشکری کرد و رفت. انگار دل حامد را هم در موج چادرش، با خود برد.

حامد همان جا که مریم از او جدا شده بود، روی زمین نشست با ظرف غذا و کتاب شعر. آتش دلسوزی در دلش افتاده بود. کتاب اشعار منتخب مولانا را که مریم به او داده بود، محکم در دست گرفته و به سینه اش فشرد. آن را جلوی روی خود گرفته و گشود. در  صفحه سفید اول کتاب، با خط خوشی نوشته شده بود: گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره ی دعا بی اجابت است

گاهی نگفته، قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدایی، بخت یار نیست

گاهی تمام شهر، گدای تو می شود

گاهی به خواب بود جوانی مان گذشت

گاهی چه زود فرصت مان دیر می شود

کاری ندارم کجایی؟ چه می کنی؟

بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود.*

صدای اذان ظهر از بلندگوی حرم پخش می شود. حامد کتاب را بسته و در جیبش می گذارد، برخاسته، نفس عمیقی می کشد، ظرف غذا را فراموش می کند بردارد و از آن جا دور می شود.

* شاعر: قیصر امین پور

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *