هما میرافشار
بی تو دیدم زندگی را میتوان باور نمود
میتوان شبهای بیپایان خود را سر نمود
بیتو دیدم زندگی جاریست در رگهای عمر،
غنچههای روز را هم میتوان پَرپَر نمود
میتوان در دود یک سیگار هم زندگی را کشت و سوخت
میتوان بیگریه ماند
میتوان بینغمه خواند
میتوان در سردی یک آه نیز، خاطرات تلخ خود را تازه کرد
با شمارشهای انگشتان دست، رنجهای رفته را اندازه کرد
بی تو دیدم قهر نیست، جامهای زهر نیست
تلخی اندوه هست و کوه نیست
تک درخت درد هست و جنگلی انبوه نیست
در فراموشی مطلق میتوان آرام خفت
میتوان گفت این که اندر ماورای پنجره
سالهای رفته مدفون گشتهاند
آرزویی نیست، انتظاری نیست، اعتباری نیست، عشق یاری نیست
باورم هرگز نبود بی تو آیا میتوان روز را هم شام کرد
ماند و با سر کردن روز و شبی زندگی را هم چنین بدنام کرد؟!
بی تو دیدم ماندهام، بی تو دیدم زندهام
این منم تنها تنی و روح خویش
آن تن و روحی که میآزردمش،
کز تن دیگر نماند لحظههایی جدا
از تنی با بوی گرم و آشنا
دیدم آری هر تنی تنهاست در بُعد زمان، در جهان،
باورم شد هر تنی را روح و قلب دیگریست
قصه پوچی است یک روح و دو تن
من نه بودم تو، دریغا نه تو من، وای بر من!
بر دل دیوانهام که آن چه باور داشتم از من گریخت
رشتههای بافته با خون دل، از هم گسیخت
آن چه استاد ازل از عشق گفت،
عاقبت بر باد رفت
اعتبار عشق از یاد رفت