سکوت

فرحناز حسامیان

پیرزن با نگاهی لرزان و بدون داشتن ذوق و شوقی نسبت به اطرافش از پشت پنجره اتاق، بارش باران را در غروبی پاییزی نظاره می‎کرد. کف حیاط پر بود از برگ‏ های زرد درختانی که مقداری از آن را باد با خود به حیاط آورده بود. صدای رعد و نور گذرای برق از به هم خوردن ابرها، فضای خانه و حیاط را پر می‎کرد. نمای گلدان‏ ها و درختچه‏ های باغچه و کف حیاط زیر بارش یکدست باران دیدنی می‎نمود. او عاشق باران بود و همیشه از قدم زدن در باران لذت می‎برد و اگر امکان قدم زدن در باران را نداشت دوست داشت روی یک صندلی گهواره‏ای بنشیند و در سکوت به بارش باران نگاه کند.

پیرزن بعد از فوت همسرش تنها زندگی می‏کرد. روزها دختر و عروسش به او سر می‏زدند و شب‏ ها پرستاری می‏آمد و کنارش می‏ماند، تا تنها نباشد. هوا تاریک شده بود و هنوز از آمدن پرستار خبری نشده بود. نام پیرزن «گلاب» بود. گلاب اسم خود را دوست نداشت. از زمان مدرسه رفتن این احساس به او دست داده بود. وقتی هم‎کلاسی‏ هایش با شیطنت خاص بچه‏ گانه با مسخره کردن او را به خاطر اسمش اذیت می‏کردند و سر به سرش می‏گذاشتند. یک بار او با ناراحتی به خانه ‏آمد و کیفش را یک گوشه انداخت و گفت: “مگه اسم قحطی بود؟! چرا اسم منو گلاب گذاشتید؟” پدر و مادرش او را آرام ‏کردند. بعد مادرش گفت: “اسم تو خیلی هم قشنگ است. وقتی تو به دنیا آمدی، از بس زیبا بودی، وقتی پدربزرگ به دیدنت آمد و تو را در بغل گرفت و بوییدت، گفت که این دختر بوی گلاب می‏ده و به همین خاطر نام تو را او بود که گلاب نهاد. خوب حالا تو اگه بخوای اسمی را انتخاب کنی، خودت چه اسمی  را دوست داشتی؟” گلاب که با ملایمت پدر و مادرش آرام شده بود، با لوس کردن خودش برای آن‏ها گفت: “مثلا اسم فریبا، فرزانه، طراوت یا طلا.” گلاب عاشق اسم طلا بود. ولی وقتی با خود تنها شد، به خود ‏گفت: “اگر اسمم را هم طلا می‏گذاشتند باز بچه ‏ها یک سوژه دیگر برای مسخره کردن و سر به سر گذاشتنم پیدا می‏کردند.” آن روز پدرش وقت خواب به اتاقش آمد و پیشانیش را بوسید و به او گفت: “گلاب تو همیشه طلای ۲۴ عیار منی.” و او از این کلمات سرشار از دلخوشی و آرامش شد.

گلاب ضمن یاد آوردن خاطرات، باز به حیاط خیره شد. پتوی نازکی نزدیکش بود آن را روی پاهایش کشید و صندلی گهواره‏ای خود را به حرکتی آرام واداشت. با خود فکر کرد که خوب‎ست آلزایمر نگرفته که حتی اگر کسی برای رفع تنهاییش نیاید او می‏تواند با مرور خاطراتش خود را سرگرم کند.

گلاب وقتی به مدرسه می‏رفت و به شروع دوران بلوغ رسیده بود، هیکلش فرم زیبایی گرفته بود. وقتی از خانه به مدرسه می‎رفت، متوجه می‏شد که چشمانی او را نگاه می‏کنند اما او سعی می‎کرد هیچ وقت با این چشمان، چشم به چشم نشود. اما تا به مدرسه می‎رسید، با دوستانش که صمیمی بودند، با هم شروع می‏کردند به شیطنت و سرخوشی و برای هم تعریف می‎کردند که در راه مدرسه، چه دیده یا چه حس کرده‎اند.

با یاد کردن خاطرات قطره اشکی از چشمان گلاب می‏چکید، گاهی هم لبخندی بر لبانش می‎نشست. تنهایی به او حس خوبی نمی‎داد به خاطر همین انتظار می‎کشید که پرستار یا بچه‎هایش بیایند. باد شدیدی وزید و گلدان کوچک پلاستیکی لب باغچه، به کف حیاط پرت شد. گلاب تکانی خورد و به ساعت دیواری چشم دوخت. از روی صندلی گهواره‎ای برخاست و در طول و عرض اتاق شروع به قدم زدن کرد. از آمدن کسی خبری نشد و از انتظار کشیدن او هم کاسته نشد. به کنار پنجره رفت و به گلدان شکسته، چشم دوخت و قربان صدقه گلش رفت و گفت: “قربونت برم گلِ قشنگم! نگران نباش. فردا گلدونت رو عوض می‎کنم.” او عادت داشت با گل‎هایش حرف می‎زد.

گلاب از پنجره فاصله گرفت و به کنار میزی رفت که روی آن برای خود فلاسک آب جوشی گذاشته بود که هر وقت خواست نوشیدنی بخورد. روی میز پُر بود از انواع چای و دمنوش‏های کیسه‎ای. گلاب لیوان آب جوشی برای خود ریخت و چای کیسه‎ای را درون آن انداخت و به رقص رنگ چای درون لیوان شیشه‏ای نگاه کرد. ضبط صوت را روشن کرده و ترانه‎ای قدیمی از «مرضیه» شروع به پخش شدن کرد: “من همان طاوس مستم! چتر خود نگشوده بستم…” گلاب بسیار کتاب شعر می‎خواند و با شاعران و ترانه‎سراها اغلب آشنا بود. او می‌دانست ترانه‎سرای این ترانه‎، «معینی کرمانشاهی» است. او با صدای مرضیه دم ‎گرفت و آرام زیر لب با خود ‎خواند: “یک جهان ذوق و هنر هستم، ولی با صد دریغا….” و به بخاری که از لیوان چای در دستش، بر می‏خاست، نگاه کرد.

گلاب به سمت صندلی‎اش رفت و نشست و همین طور که به بخار نگاه می‎کرد و گرمای لیوان را با انگشتانش لمس می‌نمود، اندیشید: “آدم‎ها چه قدر آرزو‎ها دارند، ولی هر کس به آرزویش نمی‎رسد. گاهی آرزوها دست نیافتنی‎ست. بعضی آرزوها هم حتی اگر دست یافتنی باشد، اما انگار قسمت نیست.” او به قسمت معتقد بود.

در جمع دوستان وقتی در مورد زندگی آینده‏شان حرف می‎شد، گلاب می‎گفت: “پسری که می‎خواد شوهرم بشه باید خیلی ایده‏آل باشه از هر جهت! مهربون باشه، کار کنه، پول در بیاره و… بعدش هم چند تا بچه زیبا مثل باباشون و باهوش مثل خودم…” و از خنده ریسه می‎رفت؛ دوستانش هم می‎خندیدند. بعد از آن دوستان دیگرش هم به نوبت حرف از آینده خود می‎زدند. آن‎ها هم آرزوهای مشابهی برای همسر آینده خود داشتند. آن شب گلاب با خود فکر کرد که خودش و آن دوستان همه با مردانی ازدواج کردند که پدران و مادران‏شان برای‎شان انتخاب کرده بودند. هیچ کدام با هم‎کلاسی‏های دانشگاه خود یا با پسر همسایه یا فامیل که آشنا شدند یا آشنا بودند، ازدواج نکردند. برای گلاب جالب بود که قسمت آن جمع دوستان، این گونه بود که همسران همه‎شان بدون آشنایی قبلی بوده و به عبارتی ازدواجی با معرفی حساب می‎شد.

گلاب همین طور که داشت جرعه‏جرعه چای می‎نوشید، به یاد همسر مرحومش افتاد و زیر لب گفت: “مرد بسیار خوبی بود.” اما نوع ازدواجش ایده‎آل دخترهای پر شر و شور آن زمان نبود که از قبل با هم آشنا شوند و عاشق شوند و … زمان از این حرف‎ها گذشته بود و برای گلاب و دوستانش برگشت‏پذیر نبود. او گاهی به بچه‏ها و نوه‏های خود می‏گفت: “تا می‎تونید از زندگی‎تون لذت ببرید، چون وقتی زمان بگذره دیگه افسوس فایده‎ای نداره.” گلاب لیوان را کنار خود بر زمین نهاد و با خود فکر کرد از آن جمع دوستان خودش خوشبخت‏تر از بقیه شده بود و کیفیت زندگی‏اش بهتر از بقیه آن‎ها بود. زیر لب خدا را شکر کرد و از یاد‏آوری مردن همسر خود آه کشید.

گلاب همان طور که به حیاط نگاه می‏کرد، به خاطر آورد که یک روز پدرش از بیرون آمد و با سرعت به سمت آشپزخانه رفت و با مادر گلاب شروع کرد به حرف زدن؛ گلاب صدای‏شان را می‎شنید. پدر داشت به مادر می‎گفت که دوستش، پسر دوست دیگری را معرفی کرده. صاحب مغازه‎ای است. هم وضع مادیش خوب‎ است هم خانواده‎شان را می‏شناسد. پدر با آب و تاب برای مادر گلاب می‏گفت که تازه من هم رفتم از دور دیدمش. چهره‎اش هم خوب بود. به گلاب هم می‎‎آمد. پشت سرش می‎گویند که پسر خوب و مودبی است. گلاب از شنیدن تعریف‏هایی که از خواستگارش می‎شد، گوش‎هایش داغ شده بود. تا آن روز گلاب خواستگاران زیادی به همین شکلِ معرفی داشت اما اغلب خود پدر و مادر راضی نبودند و به باورشان قسمت نبود و ازدواج سر نگرفته بود. گاهی هم گلاب اصلا خبر از وجودشان نداشت و اتفاقی به گوشش می‎رسید و متوجه می‎شد که مثلا یک خواستگاری انجام شده و از پدر و مادرش جواب منفی گرفته‎اند و رفته‎اند.

خواستگاری که آن روز پدر در موردش با مادر صحبت می‎کرد، «رضا» نام داشت. گلاب نفهمید چگونه همه رسم و رسومات خانواده‏ها، دانه به دانه انجام شد و خودش را رو به روی آینه‎ای طلایی رنگ، سر سفره‏یِ عقد، کنار رضا دید. انگار به سرعت دیدن یک خواب خوش بود. مراسم عقد و عروسی گلاب و رضا در یک روز انجام شد. گلاب هر طرف سر و چشم می‎گرداند، به او تبریک می‎گفتند. به کمی دورتر نگاه کرد، یک عده مشغول رقصیدن بودند. به میزها و صندلی‎ها چشم دوخت، بعضی مشغول خوردن و نوشیدن بودند. بعد به خود در آینه نگریست و بلافاصله به حلقه‏ای که بر انگشتش خودنمایی می‎کرد، دست کشید، بعد سر چرخاند و به رضا نگاه کرد که داشت با مهربانی او را می‎نگریست.

صدای مهیبی از بیرون خانه، گلاب را از خاطراتش بیرون کشید. هم زمان برق هم رفت. گلاب با خود اندیشید شاید به خاطر باران، ترانس برق محله دچار مشکل شده باشد. او آرام برخاست، پایش به لیوان چای خالی که کنار صندلی‎اش گذاشته بود، خورد. اما صدای شکستن نداشت، چون روی فرش غلطیده بود. گلاب محتاط‎تر قدم برداشت و خود را به آشپزخانه رساند و فندک دراز بغل اجاق را با دست‎دست کردن یافت. آن را روشن کرد و آرام به اتاق بازگشت. شمع بزرگ کنار آینه و شمعدان عروسی‎اش را که روی میزی واقع در گوشه‏ای از اتاق قرار داشت، روشن کرد. نور شمع به او آرامش داد. به طرف پنجره رفت و حیاط را که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد گاهی با رعد و برق، نور گذرایی حیاط و اتاق را روشن می‏کرد. گلاب به سمت صندلی گهواره‏ای برگشت. لیوان را روی فرش یافت و برد روی میز، کنار فلاسک چای نهاد و برگشت روی صندلی نشست و پتو را روی پاهایش کشید و در ذهن به خاطرات قدیم خود برگشت.

گلاب زندگی مشترک خود را وقتی پدرش دم در خانه‎اش دستش را در دست رضا نهاد، شروع کد. عشق و علاقه او و رضا به هم ذره‎ذره شکل گرفت. آن لحظه با خود فکر می‎کرد که اگر نمی‏توانست رضا را دوست داشته باشد، زندگی‏اش چه جوری ادامه پیدا می‏کرد؟ اما به زعم خودش از باقی دوستانش خوشبخت‎تر بود و احساسش این بود که خوشبختی‏اش حسرت و غبطه خوردن را در دیگران بر می‎انگیخت. گلاب دوست داشت که دانشگاه برود اما به خاطر به دنیا آمدن بچه‎هایش نتوانست به این آرزویش برسد. زندگیش شاید کم و کاستی‏هایی داشت اما مهربانی و محبت بی‎دریغ رضا به او و فرزندان، جایگزین همه کمبودها شده بود. گلاب در زندگی با رضا، قانع بودن به داشته‎ها و سکوت کردن با رضایت در برابر آن همه مهر و محبت را آموخته بود. او با خود می‏اندیشید که زندگی یعنی همین! گاهی آن چیزی که می‎خواهی نمی‎شود؛ ولی آن چیزی هم که شده بود، بد نبوده است و خدای را شکر می‎کرد که این چنین دارد به زندگی نگاه می‎کند.

گلاب شاید سختی زیادی را هم متحمل شده بود و در برابر آن سختی‎ها و مشکلات، روش او سکوت بود. چون رضا او را درک می‏کرد و حرفش را می‎فهمید، باعث می‏شد که اگر سختی‎ای هم بود، او آن را تاب بیاورد و نهراسد. خانواده رضا و دوستان‏شان، گلاب را بسیار دوست داشتند و سازش و سکوت او را بسیار ارج می‎نهادند اما گلاب در تنهایی خود به دلیل همان سازش و سکوت، احساسی را داشت که نمی‎دانست چه بنامدش. گلاب با تمام احساس خوشبختی که از بچه‏ هایش و رضایتی که از همسرش داشت، یک احساس تنهایی خاصی در نهاد خود می‎کرد. آن شب بعد از سال‎ها که به مرور زندگی‎اش پرداخته بود، با خود اندیشید که شاید این احساس تنهایی در من یک حس عمومی باشد و دیگران نیز این احساس را داشته باشند. بعضی از اطرافیان، سازش و سکوت او را دلیل خوشبختی او در زندگی خانوادگی‏اش می‎دانستند.

گلاب از روی صندلی سر خود را برگرداند. نور شمع را نگریست و با خود گفت: “چه قد خاطره مرور کردم.” او نمی‎دانست قرار است تا کی بی‎برقی ادامه داشته باشد. حتی نمی‏دانست آن شب پرستار می‏آید یا این که به خاطر بارش ممتد باران، شاید دچار مشکلی شده که هنوز نیامده است. گلاب حوصله نداشت تماس بگیرد. با خود فکر می‏کرد که بالاخره یک طوری می‏شود؛ یا می‎آید یا نمی‎آید. گلاب در سینه‏ ی خود دردی احساس کرد. درد شدیدی بود. نفسش را تنگ کرده بود. دستش را روی سینه ‏اش گذاشت و ماساژ داد و نفس‎های عمیقی کشید. برگشت ساعت را نگریست و به نور شمع نگاه کرد. سایه‏ ی شعله‎ی شمع بر روی دیوار سایه انداخته و انگار شعله داشت می‎رقصید. او همان طور که دستش را روی سینه نهاده بود و نفس عمیق می‏کشید، لبخندی زد و بلند گفت: “چه زیبا! رقص نور شمع! واقعا زندگی هم یک رقص است! اگر بلد باشی چگونه برقصی؛ کی و کجا برقصی؛ با چه آهنگی برقصی؛ پس زندگی را خوب رقصیده‎ای.” گلاب سکوت کرد. اما لبخند هم چنان بر لبانش نقش بسته بود. دستش روی سینه‏ اش ثابت ماند. چشم‌هایش بسته بود. سایه‏ ی شعله‎ی شمع داشت از رقصیدن می‎افتاد. گلاب در سکوت و تنهایی، ضمن گوش سپردن به صدای باران و رعد، با خود نفس‎های به شماره افتاده‎اش را بلند شمرد: “یک… دو… سه… چهار… پنج…”

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *