غریبه ‏ی آشنا

فرحناز حسامیان

بعد از ظهر یک روز پاییز که هنوز آفتاب تند و تیزی به زمین می‌تابید، امیر خسته و کوفته از سر کار آمده و روی تخت دراز کشیده بود. او هم دانشجو بود و درس می‏خواند و هم در یک شرکت خصوصی به عنوان پیک، بسته‏های پستی را با یک موتورسیکلت قراضه، به خانه‏ها می‏رساند. زمان‏هایی که کلاس نداشت به کار مشغول می‏شد. او سوییتی در طبقه سوم آپارتمانی کوچک کرایه کرده بود و زندگی را به تنهایی و در سختی می‏گذراند. او در دانشگاه پسری بی‏حاشیه بود. برای مخارج دانشگاه و زندگی حسابی زحمت می‏کشید و چون خانواده‏ دست‏تنگ(ندار) بودند، امیر نمی‏خواست که باری بر دوش‏شان باشد و به آن‏ها فشار بیاورد. به خاطر همین از ابتدای دانشگاه رفتن، هم کار می‏کرد و هم درس می‏خواند. تازه صرفه‏جویی هم می‏کرد و کمی از پولی که به دست می‏آورد را برای خانواده می‏فرستاد. در آن بعد از ظهر که روی تختش دراز کشیده و داشت استراحت می‏کرد، از پنجره اتاق و در بالکن‏ش که رو به آپارتمان رو به رویی بود و آن زمان آن‏ها را باز گذاشته بود، صدای موسیقی دلنشینی آمد. با گوش سپردن به آن موسیقی، حالت خواب و آرامش بیشتری به امیر دست داد و کم‏کم به خواب رفت. چون درب‏ بالکن و پنجره را باز گذاشته بود و هیچ چیز هم به روی خود نکشیده بود، سرمای شب پاییزی، به جانش رخنه کرد. کمی به خود تکانی داد و بیدار شد. همه جا تاریک بود و زمان از دستش در رفته بود، نمی‏دانست چه وقتی از شب شده است و خواب راحتی رفته بود. احساس آرامش و گرسنگی با هم آمیخته بود. چراغ را روشن کرد. پاسی از شب گذشته بود. مشغول تهیه‏ی چیزی به عنوان شام برای خودش شد. با سینی شام به بالکن رفت و مشغول خوردن شد. بعد به یاد آورد قبل از خواب، موسیقی دلنشینی شنیده بود. نمی‏دانست این صدای موسیقی دلنشین از کجا بوده. شامش که تمام شد، به اتاقش رفت مشغول کارهایش شد و بعد از اتمام کارها، دوباره به خواب رفت.

چند روزی به همین منوال روزها را به شب می‏رساند. وقتی به خانه می‏رسید و موقع استراحتش بود، باز صدای موسیقی دلنوازی به گوش‏اش می‏آمد. پی در پی شدن صدای موسیقی، او را کمی کنجکاو کرد. گاهی به بالکن سری می‏زد ولی چیزی به چشمش نمی‏آمد و متوجه نمی‏شد. فقط متوجه بود که طبقه سوم آپارتمان رو به رو، مقابل بالکن خودش، قبلا کسی آن جا ساکن نبود. به تازگی متوجه شده بود که چراغ بالکن آن جا روشن است. امیر حدس می‏زد امکان دارد صدای موسیقی از آن جا باشد و پنداشت قطعا کسانی آن جا ساکن شده‏اند.

یک شب همین طور که لیوان چای در دستش بود و می‏نوشید، صدای موسیقی را شنید. چراغ اتاق و بالکن را خاموش کرد تا دیده نشود. بعد به بالکن آمد و صحنه زیبایی دید و محو تماشای آن شد. دختر زیبایی با روسری آبی آسمانی، زیر نور چراغ مهتابی، در بالکن رو به رویی، روی صندلی نشسته بود. درب اتاق مشرف به بالکن‏شان باز بود و صدای موسیقی، واضح‏تر به گوش می‏رسید. دختر روسری آبی، معلوم بود که مشغول خواندن کتاب یا مجله‏ای است و به اطراف هم دقت ندارد. امیر مدتی در تاریکی ایستاد و به او خیره شد. انگار دارد تابلویی را تماشا می‏کند. سرما به جان امیر نفوذ کرد، چون هوا سرد بود، زیاد بیرون نماند، به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. تصویر دختر روسری آبی از جلوی چشمانش محو نمی‏شد. با فکر به او که کیست و از کی و از کجا آمده‏اند، به خواب رفت. صبح که از خواب برخاست، اول سری به بالکن زد. کسی را در بالکن رو به رو ندید. صبحانه‏ای خورد و از خانه بیرون رفت. امیر به دانشگاه رفت. بعد از دانشگاه هم به سرکار خود رفته و تا دیر وقت بیرون بود و بسته‏های پستی آن شرکت را به مقصدشان می‏رساند. شب شده بود که به خانه برگشت. خسته بود. سردش بود. خانه تاریک بود. وقتی وارد خانه شد، به یاد بالکن رو به رویی افتاد و هم چنان که اتاق تاریک بود، سری به بالکن زد. آن دختر روسری آبی آن جا نشسته بود. چراغ مهتابی بالکن‎شان روشن بود و صدای موسیقی دلنشین هم جاری. امیر چراغ بالکن خود را روشن کرد. خواست دختر را متوجه خود کند. دختر سرش را بلند کرده و به امیر نگاه کرد. ولی دوباره سرش را پایین انداخت. بعد گویی که روی صندلی‏ش لم داده باشد و چشم‏هایش را ببندد. امیر به اتاق برگشت و به کارهای خود مشغول شد. شام و دوش گرفتن و … . بعد دوباره سری به بالکن زد. دختر هنوز آن جا بود. امیر صدایی ساختگی در بالکن به راه انداخت تا دختر را متوجه خود کند. دختر سرش را بالا آورد و لحظه‏ای به امیر خیره شد. امیر به عنوان سلام، دستی تکان داد و با صدای بلندی سلام کرد. دختر سرش را پایین انداخته و برخاست و به آرامی و با یک دست به دیوار به داخل خانه رفت. امیر متوجه شد انگار آن دختر بیمار است و به سختی راه می‏رود. امیر کمی در بالکن ماند و به فکر فرو رفته و ذهنش در گیر شد. به اتاقش برگشت. در فکر بود تا خوابش برد. فردا روز تعطیلش بود. او نمی‏خواست سر کار یا به دانشگاه برود.

آن شب گذشت و روز دیگری آغاز شد. امیر به کار خانه پرداخت و ناهاری برای خود پخت. او به تنهایی عادت کرده بود و کارهای خود را از پختن و شستن و … انجام می‏داد. امیر آن روز حوصله بیرون رفتن نداشت. با خود گفت”امروز را کامل می‏خوابم و استراحت می‏کنم.” تا روی تخت دراز کشید، یک دفعه صدایی از بالکن رو به رویی به گوش‎اش رسید: “سارا لباس گرم بپوش. باد سرد می‏آد. من الان جوشونده‏ات رو می‏آرم.” امیر از پشت درب شیشه‎ای بالکن، آن دختر را تماشا کرد. با خود گفت: “پس اسمش ساراست.” مادر لیوانی که بخاری از آن بلند می‏شد، را به بالکن آورد و با سارا با هم صحبت می‏کردند. امیر دیگر یقین کرد که سارا بیمار است. معلوم بود دختر مریض است. امیر به بالکن آمد و هم چنان آن‏ها را نگاه می‏کرد. مادر سارا بعد از کمی به داخل رفت. امیر شجاعت خود را جمع کرد و این بار با صدای بلندتری سلام کرد. سارا سرش را بلند کرد و رو به رو را نگریست، دستش را به عنوان سلام، بالا آورد و با خم کردن سرش جواب امیر را داد. امیر خیلی خوشحال شد. با صدای بلندی گفت: “من امیرم. انگار شما تازه اومدید.” سارا گفت: “منم سارا هستم. بله. تازه اومدیم از شهرستان.” امیر گفت: خوش اومدید. منم این جا غریبم. دانشجو هستم. کار هم می‏کنم. وارد شدم به این شهر. اگر کاری داشتید، من در خدمتم.” سارا لبخندی زد و گفت: “ممنون از لطف‏تون.” بعد سارا با صدای آرامی با مادرش حرف زد. مادر سارا به بالکن برگشت و به امیر نگاه انداخت. امیر یک آن ترسید. نکند مادر سارا ناراحت شده باشد که او با دخترش حرف زده؛ به همین خاطر با دستپاچه‏گی، با صدای بلندی به مادر سارا سلام داد و گفت: “به این محله خوش اومدید خانوم. به دختر خانوم عرض کردم اگه کاری داشتید، در خدمتم. به هر حال همسایه‏ایم.” مادر سارا جواب داد و تشکر کرد و با یک خداحافظی سرد، به سارا کمک کرد و او را به داخل خانه برد. امیر کمی از رفتار مادر سارا تعجب کرد. ولی از آن جا که پسر منصفی بود، به مادر دختر حق داد و با خود گفت: “مادر است دیگر… .” و با خود لبخند تلخی زد. امیر به اتاق برگشت و قصد داشت استراحت کند. همان طور که روی تخت دراز کشیده بود، صورت سارا در قاب ذهنش رخ نمایی می‏کرد. حال که اسمش را فهمیده بود، دوست داشت بداند که چرا از شهرستان به تهران آمده‏اند و بیشتر دلش می‏خواست بداند که سارا چه بیماری دارد.

آن روزها همه جا از بیماری مسری و خطرناکی به نام کرونا حرف می‏زدند. از آن جا که امیر پسر پاکیزه‏ای بود از همان ابتدا تمام نکاتی را که در مورد پیشگیری از کرونا می‏گفتند رعایت می‏کرد. هم در دانشگاه و هم در محل کار. اما ورای همه‏ی این‏ها و مشغله‏های هر روزه و تماس و ارتباط با خانواده و دوستان، تمام فکر و ذهن امیر از سارا انباشته بود. رفتن به خانه و دید زدن بالکن، شنیدن صدای موسیقی خاص و دلنشین، دیدن سارای نشسته بر صندلی، برای امیر مثل یک دل‏خوشی جدید شده بود. امیر نمی‏دانست چه اسمی روی حس خود بگذارد. گاهی می‏پنداشت شاید عادت کردن باشد. امیر به سلام کردن از بالکن و “روز خوش” و “شب خوش” گفتن به سارا، واقعا عادت کرده بود. امیر کنجکاو بود تا از آن همسایه رو به رویی بیشتر بداند.  اما راهی برای دانستن بیشتر نبود. هیچ پیش نیامد که امیر در بیرون از خانه با آن‏ها رو به رو شود، تنها دیدارشان از راه بالکن بود.

چند روزی بود که صدای سرفه‏های سخت و کشدار سارا به گوش می‏رسید. امیر وقتی در خانه بود و صداها را می‎شنید، بالکن را نگاه می‏کرد؛ او مادر سارا را می‏دید که با یک کپسول اکسیژن کوچک به کنار سارا می‏آید و بعد از آن که سارا کمی اکسیژن استنشاق می‏کند، آرام می‏شود. از آن جا که امیر پسری حساس بود، نگران سارا شد. با خود اندیشید که مبادا سارا هم کرونا گرفته باشد. یک روز که سارا داشت اکسیژن استنشاق می‏کرد، امیر به بالکن آمد و به طرف سارا دستش را تکان داد. اما سارا که توانی برایش نمانده بود، به آرامی دستش را بالا آورده و برای امیر تکان داد. بعد ماسک اکسیژن را برداشت و لبخندی تلخ به امیر زد. امیر دوست داشت به آپارتمان آن‏ها برود و از نزدیک جویای حال سارا شود. اما در خود جسارت این کار را نمی‏دید. زیرا از برخورد مادر سارا می‏ترسید. تا این که دو الی سه روز شد و زمان‏هایی که امیر در خانه بود، در بالکن اثری از سارا نمی‏دید، صدای موسیقی هم نمی‏آمد. حتی گاهی با یک پتو پیچیده به دور خود در بالکن می‏نشست تا اگر سارا یا مادرش بیایند آن‏ها را ببیند. حتی چراغ مهتابی بالکن هم روشن نمی‏شد. یک روز مادر سارا به بالکن آمد تا چیزی بردارد، تا امیر متوجه شد، صدایش کرد اما مادر سارا متوجه نشد و درب بالکن را بست و پرده را کشید. یک هفته شد و امیر هم چنان بی‏خبر بود. او خیلی دلواپس شده بود. خودش هم نمی‏دانست این احساس چیست. نگرانی امیر خیلی زیاد شده بود. چهره‏ی سارا ناخودآگاه هر لحظه جلوی چشمان امیر می‏آمد. او با خود اندیشید: “آیا این عشق است؟! اگر عشق نیست، پس چیست؟” وقتی بی‏خبر بودن و ندیدن سارا و مادرش از هشت روز گذشت، امیر دیگر نتوانست خود را نگه دارد، بی‏طاقت شده بود؛ دل را به دریا زد و به طرف آپارتمان رو به رو رفت. او فقط می‏دانست که سارا و مادرش در طبقه سوم ساکن هستند. اما چون در آن آپارتمان، در هر طبقه چند واحد وجود داشت، امیر نمی‏دانست کدام زنگ را بزند. کمی ایستاد. یک خانم از ساختمان خارج شد. امیر با اندکی شرم و با متانت بسیار بعد از سلام کردن از آن خانم پرسید: “من با مادر ساراخانم کار دارم، تازه به این جا اومدند. می‏دونم طبقه سوم هستند؛ اما شماره واحدشون رو نمی‏دونم.” آن خانم پاسخ داد: “واحد شماره ۱۲ هستند.” امیر تشکر کرد و خوشحال از یافتن شماره واحد، چون درب خانه هنوز باز مانده بود، وارد شد و با آسانسور بالا رفت و مقابل واحد ۱۲ ایستاد و زنگ در را فشار داد. چند لحظه بیشتر نگذشت که مادر سارا در را باز کرد و با تعجب به امیر نگاه کرد. زبان امیر بند آمده بود. او ماسک خود را پایین کشید و گفت: “من امیر هستم. همسایه آپارتمان رو به رویی، از بالکن مقابل … .” مادر سارا هاج و واج امیر را نگاه می‏کرد. بعد یهو چشم‏هایش پر از اشک شد. دلشوره به جان امیر افتاد و قلبش به تندی می‏زد به طوری که در گوش خود، صدای ضربان قلب خود را احساس می‏کرد. امیر وقتی اشک‏های مادر سارا جاری شد، سکوت کرد. مادر سارا با بغض گفت: “بله پسرم، می‏شناسم شما رو. سارای من کرونا گرفته بود، هی خوب می‏شد، هی اوج می‏گرفت بیماریش، الان توی بیمارستان بستریش کردن. ملاقات ممنوع هم هست.” امیر پاهایش سست شده بود و دستانش‏ آشکارا می‏لرزید. آن موقع احساس کرد که سال‏هاست سارا و مادرش را می‏شناسد و آن‏ها از عزیزان نزدیکش محسوب می‏شوند. مادر سارا وقتی متوجه شد که رنگ از رخسار امیر پریده، به داخل خانه رفت و با لیوان آبی در دست برگشت. امیر نمی‏توانست خود را کنترل کند، به دیوار تکیه داد و با دستی لرزان از مادر سارا، لیوان آب را گرفت. مادر سارا با بغضی در گلو گفت: “ما برای همین حال سارا به این جا اومدیم. دکترهای خوبی به ما معرفی شد. این جا خونه عمه ساراست. خودشون خارج‏اند. گفتم هم آب و هوای سارا عوض بشه، هم دکترهای خوب ببرمش و هم قرنطینه باشه و کنار بقیه نباشه. اما نمی‏دونم چی شد پسرم که به جای بهبودی، این بیماری روز به روز بیشتر ریه سارا رو درگیر کرد. حالا هم که تو بیمارستانه. فقط بعضی وقت‏ها اجازه می‏دن با لباس خاص برم کنارش.” امیر وقتی متوجه صورت خیس از اشک مادر سارا شد، سعی کرد خود را جمع و جور کند. بعد گفت: “خدابزرگ است خانم. انشالله بهتر می‏شن و به خونه برمی‏گردن. شما خودتون رو ناراحت نکنین. چند روزی بود ندیدم‏تون توی بالکن، نگران شدم. جسارت کردم تا این جا اومدم. باور کنید من آدم فضولی نیستم. من بچه شهرستانم، نمی‏تونم بی‏تفاوت باشم. تو رو خدا ناراحت نشین از من مادر؛ لطفا مرا مثل بچه خود بدونید و اگه کاری هست به من بگید. در خدمتم.” امیر آن هنگام اصلا نمی‏دانست، آن حرف‏ها را چگونه به مادر سارا زده بود. بعد از آن از مادر غمگین خداحافظی کرده و به سرعت از آپارتمان بیرون زد و به طرف سوییت خود رفت. تا به خانه برسد سعی کرد تا با کشیدن نفس عمیق بر خود مسلط شود. امیر آن روز نه به دانشگاه رفت و نه به سر کار پاره وقت خود. با آن که از آشنایی او با سارا زمان زیادی نمی‏گذشت، در دل و ذهن خود احساس عجیبی پیدا کرده بود. با شنیدن حال وخیم سارا و بستری شدنش و حالی که در خود می‏دید با خود اندیشید: “این عشق است. من عاشق سارا شده‏ام.” بعد اشک‏هایش جاری شد و به هق‏هق افتاد.

فردای آن روز هم امیر مجددا در خانه ماند. نگاه به بالکن رو به رو و چراغ مهتابی خاموش آن، امیر را می‏آزرد. زمان برایش کشدار و با بی‏خبری و کلافه‏گی می‏گذشت. امیر با بی‏میلی برای درست کردن چای به آشپزخانه رفت. در همان موقع صدای جیغ و شیون زنی فضا را پر کرد. امیر سراسیمه به بالکن رفت. صدای گریه از خانه رو به رویی بود. خانه سارا و مادرش. امیر به داخل اتاقش برگشت. درب بالکن را بست و نشست. سرش را با دو دستش گرفت و به گریه افتاد. از ابتدای آمدن سارا به خانه رو به رویی و قبل‏تر از آن شنیدن موسیقی و بعد دیدنش در بالکن و سلام کردن‏ها و لبخندهای ملیح و تلخ او به خاطر بیمار بودنش، هم چون صحنه‏های یک فیلم از جلو چشمان امیر رد شد. انگار او را سال‏ها بود می‏شناخت. سارا برایش غریبه‏ی آشنایی بود که نمی‏توانست به خود بگوید، چگونه شد که عاشقش شد. امیر در قلب خود احساس خلا می‏کرد. انگار با یک دشنه‏ی داغ به سینه‏اش ضربه وارد کرده باشند. آن روز تا شب امیر نه چیزی خورد و نه از اتاق بیرون رفت. انگار در برزخی گیر کرده باشد با یاد سارا با روح خود کلنجار می‏رفت. سپری شدن ساعتها را حس نمی‏کرد و خوابش برد. وقتی با صدای زنگ خانه از خواب پرید با دیدن نور که به اتاق از پنجره پاشیده شده بود و دیدن ساعت کنار تختش، متوجه شد که روز دیگری بعد از شنیدن آن شیون‏ها و پرواز جانسوز ساراست. امیر وقتی در را گشود خشکش زد. مادر سارا بود. او با بغض و چشمانی خیس ایستاده بود. امیر بهت‏زده نگاهش می‏کرد. سلام کردن‏شان به یکدیگر با حرکت سر و چشم‏ بود. مادر سارا از دیدن چشم‏های بادکرده‏ی امیر متوجه شد که امیر از مرگ سارا باخبر است. با صدای لرزانی گفت: “پسرم بیشتر از این قابل سارا را نداشتم. سارای من رفت. من بهش دیروز گفتم که اومدی احوالش رو پرسیدی. سارا باور نکرد. وقتی بهش گفتم که راستشو می‏گم، نمی‏دونی چه قدر خوشحال شد. بِهِم گفت که مامان وقتی خوب بشم، میرم دم خونه‏شون، خودم تشکر می‏کنم. پسرم الان سارا نیست. ولی من خواستم از طرف او بیام و تشکر کنم. من ممنونم ازت که لحظات آخر زندگی دخترم رو با فکر به خودت، براش شیرین و خاطره‏انگیز کردی.” امیر زبانش بند آمده بود. فقط آرام و بی‎صدا، می‏گریست. هم چنان که پرده‏ی اشک جلو چشمان امیر را پوشانده بود، مادر سارا از او دور شد و فقط این جمله را تکرار می‏کرد: “ممنونم پسرم” او به طرف آسانسور رفت، در آسانسور باز شد، وارد اتاقک آسانسور شد، درب آن بسته شد و راه افتاد و دیگر صدای “ممنونم پسرم”ش، به گوش نرسید. بعد از آن امیر ماند با یک دنیا غم و حرف‏های ناگفته و خاطره‏هایی کوتاه اما ماندگار، نگاه‏های آرام و معصومانه‏ی سارا و حتی حق سپاسی او، وقتی شنیده بود امیر برای احوالپرسی‎اش به خانه‏شان رفته و قصد کرده بود برای تشکر، بعد از مرخص شدن به خانه‎ی امیر برود. آری بعد از آن، امیر ماند و عشق یک غریبه‏ی آشنای کرونایی که وجودش را پر کرده بود.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *