دریا و ماهی‏های خبرچین

فرحناز حسامیان

در یک بندر بزرگ، در کنار دریایی زیبا، زندگی آدم‏ها مثل هر جای دیگر دنیا در جریان بود. مونس دختر جوانی بود که دفتر کارش در یک اتاق از چاپخانه‏ای قرار داشت. او در آن دفتر، به ویرایش و ادیت کتاب و مطالب متنوعی که در نشریه‎های استانی به چاپ می‏رسید، می‏پرداخت. مونس دختری فعال و بانشاط بود. یک روز که مشغول کار در دفتر خود بود و داشت مطالب را دسته‏بندی می‏کرد، میثم به دفترش آمد. میثم، نویسنده‏ی جوان و خوش ذوقی بود که برای نشریات استانی، مقاله می‏نوشت و آن‏ها را به مونس تحویل می‏داد. آن روز با خود چند مقاله آورده بود و به مونس داد. تا اگر مناسب چاپ باشد برای ادیت کردن آن‏ها، مونس، خود، اقدام کند. میثم روی صندلی جلوی میز کار مونس نشست و با او در مورد کیفیت مطلب قبلی خود صحبت کرد. وقت رفتن که شد، میثم گفت: “راستی من تازه گوشی لمسی گرفته‏ام. دارم توی این فضای مجازی اینترنتی غوطه می‏خورم. از گوشی ساده قبلی، شماره‏ها پاک شده. می‏شه شمارتون را به من بدید؟” مونس به خاطر خرید گوشی لمسی، به او تبریک گفت و شماره خود را هم به او داد و قرار شد که به میثم خبر دهد که این بار کدام یک از مقالاتش پذیرفته شده و چاپ خواهد شد.

میثم از وقتی با این نشریات کار می‏کرد با مونس آشنا شده بود. برای او مونس دختر نجیب و دوست‏داشتنی بود. مهر مونس به دل میثم مدت‏ها بود که رخنه کرده بود. میثم همان شب شماره مونس را در گوشی خود وارد کرد و در صفحات مجازی به دنبال مونس گشت و او را یافت. چون دوست داشت با او بیشتر آشنا شود، به کنجکاوی درون پیج‏های(صفحه) مونس چرخید و برای بعضی از پُست‏ها وعکس‏های منتخب مونس، کامنت گذاشت و اظهار نظر کرد.

یک بار مونس پُستی گذاشت و از دیگران خواست تا هر کس معنی و برداشت شخصی خود را از آن پُست، بنویسد. میثم مثل بقیه، نظر خود را گفت. اما ول کن نبود. انگار بهانه‏ای یافته بود برای صحبت کردن. از آن به بعد پُست گذاشتن‏ها و کامنت گذاشتن‏ها دایمی شد. جوری که این فضا، برای‏شان وابستگی آورد. اگر یک روز یکی از آن‏ها پیام نگذاشته بود، آن دیگری سراغش را می‏گرفت و هر دو مرتب گوشی‏های‏شان را چک می‏کردند، تا جواب دریافت کنند.

چندی از این ماجراهای پُست گذاشتن‏ها و کامنت دادن‏ها، گذشت. نشریه جدید با چاپ مطلبی از میثم بیرون آمد. معمول بود که میثم برای گرفتن نشریه‏ی جدید به چاپخانه و دفتر مونس می‏رفت. این بار وقتی میثم برای گرفتن نشریه جدید آمده بود، یک جعبه شکلات به بهانه تشکر از زحمات مونس به او داد. مونس گفت: “لازم نبود خودتون را به زحمت بیاندازید. ممنونم ازتون.”  میثم کمی تعارفات معمول را کرد و گفت: “چقدر ادبیات و بیان شما مهربانانه است. آیا با همه این طوری هستید؟” مونس خندید و جواب داد: “شما به من لطف دارید، من با همین ادبیات و فن بیانم این جا و در خانواده معروف به سنگ صبورم  و خیلی‏ها اگر درددلی، مشکلی یا حرفی دارند یا حضوری یا در همین صفحات اجتماعی، به من پیام می‏دهند و خودشان را سبک می‏کنند.”

  • پس شما دل بزرگی دارید و بسیار مهربان.
  • نه بابا! این جوری‏ها هم نیست. بعضی موقع‏ها هم خودم کم می‏آرم. ناراحت می‏شم وقتی نمی‏تونم مشکل بعضی‏ها را حل کنم. بعد گریه می‏کنم برای خودم. خیلی‏ها اعتماد می‏کنند و خیلی هم زود به من عادت می‏کنند و این ارتباط‏ها همیشه هست.
  • پس مواظب دل خودتون هم باشید. هر دل تا یک حد گنجایش داره. شما با این نازک‏دلی و مهربونی‏تون، خدای ناکرده، مریض نشید. با وجود مشکلات همیشگیه آدم‏ها، حیفه که دل مهربون‏تون، شکسته بشه و کم بیاره.
  • خواه نا خواه یک جا دلم را خالی می‏کنم. انگار با کاغذ درددل می‏کنم. گاهی این قدر می‏نویسم که خود به خود یه داستان می شه، بعضی موقع‏ها نوشته‏هام، کاغذ پاره‏های کوچکی می‏شه که برای کسی خوانده نشده و دل را برای شنیدن دردهای دیگران آماده می‏کنم. زندگی هزار راه برای فرار از گرفتاری‏ها داره. حتی اگر نتونی اون‏ها را حل کنی، ولی گوشی برای شنیدن اون دردها داری و همین گوش دادن‏ها تسلای دیگران است.

میثم با لبخند تحسین برانگیزی به حرف‏های مونس گوش می‏داد. این کار مونس در برخورد با دیگران، برایش هم تعجب‏آور بود، هم خوشایند؛ به او گفت: “احسنت! چقدر جالب است که این همه آدم به شما اعتماد می‏کنند. با این حال من حاضرم به جای کاغذ سفید، گوش‏هایم شنوا برای حرف‏های شما و دلم، قبرستان رازهای شما باشد. البته به شرط این که بتونید به من اعتماد کنید، من قول می‏دهم تا رازهاتون را در سینه‏ام دفن کنم.”

میثم حرف‏های شیرین و دوست‎داشتنی می‏زد. گویی سعی داشت، اعتماد مونس را به خودش جلب کند. مونس تشکر کرد و گفت: “لطف دارید. من معمولا سعی می‏کنم با ورقه‏های سفید سر و کله بزنم و خودم را تخلیه کنم. کاغذها دوستان خوبی‏اند. از حرف‏هایم هم سرپیچی نمی‏کنند!” بعد خندید و ادامه داد: “راستی اگر شما هم احتیاج به سنگ صبور دارید و گوش شنوا بخواهید، من در خدمت شما هم هستم.” میثم هم با لبخندی جوابش را داد و گفت: “شما لطف دارید. منم هر وقت دلم بگیره و نتونم برای کسی بگویم، چون فرد مطمئنی پیدا نمی‏کنم، به کنار دریا می‏رم و حرف‏هام را بلندبلند به دریا می‏گم. دریا حرف‏هام را گوش می‏ده. بدون اعتراض و با موج‏های ریزی که به ساحل می‏رسه، گویی جوابم را می‏ده. ولی بعضی موقع‏ها که عصبانی است، با موج‏های شدید، پاسخم را می‏ده. با حرف زدن به دریا، خیالم راحته که کسی دیگر حرف‏هام را نمی‏شنوه.”

  • چطور کسی دیگر نمی‏شنوه؟ مطمئن هستید؟
  • دریا بزرگه. دل بزرگی هم داره. چطور مطمئن نیست؟
  • دریا ماهی‏های متنوع و رنگ به رنگ داره، هیچ فکر کردی که ماهی‏ها می‏تونند خبرچین باشند؟ اون‏ها تمام حرف‏هات را می‏شنوند و به هم دیگر می‏گویند. ماهی به ماهی، حرف‏هایت گفته می‏شود. پس چطور به دریا اطمینان می‏کنی؟
  • من هیچ وقت به این مهم، فکر نکرده بودم. چه حرف خوب و ظریفی زدید. من فکر ماهی‏ها را نکردم. شاید دریا با ماهی‏ها حرف بزند و ازشون بخواهد تا سکوت کنند.
  • حالا به هر حال من گفتم تا بدونید که گوش‏های من و دل سنگ صبورم هستند، خواستید در خدمتم.
  • حتما به حرف‏تون فکر می‏کنم. سعی می‏کنم که شما را مثل دریا بدونم.

میثم بعد از این گفتگوهای جالب مابین خودش و مونس، خداحافظی کرده و نشریه جدید را گرفت و رفت. بعد از آن گفتگوها، در قاب ذهن هر کدام‏شان آن دیگری جا خوش کرده بود. هر دو از حرف‏ زدن با هم خوش‏شان آمده بود. مونس دوست داشت اعتماد میثم را جلب کند و با او درددل کند. میثم هم دوست داشت که مونس به او اعتماد کند و به جای نوشتن با او صحبت کند.

چند روزی به همین منوال گذشت. میثم هر روز به بهانه‏ای برای مونس پیام می‏فرستاد و یا تماس  می‏گرفت. یک روز سر زده و بدون قرار قبلی به دفتر مونس رفت و او را دید. آن روز میثم اصلا  آرام و قرار نداشت. وقتی رسید، چند دقیقه‏ای نشست. بعد برخاست و هی این پا و آن پا کرد. انگار حرفی داشت اما نمی‏توانست به مونس بگوید. مونس که متوجه حال او بود، چند بار علت بی‏تابی و بی‏قراری میثم را پرسید. اما او هر دفعه طفره رفت. بعد از چند دقیقه، نشست و بعد به سرعت بلند شد و گفت: “مزاحم شدم.” مونس همین طور که حرکات او را زیر نظر داشت، گفت: “چه مزاحمتی! خوش اومدید. آقا میثم شما خوب هستید؟ مطمئنید که نمی‏خواهید حرفی به من بزنید؟

  • نه.

میثم سری تکان داد، به عنوان خداحافظی و رفت. انگار بغضی راه گلویش را بسته بود. مونس همین طور که در فکر میثم بود، به کارهایش مشغول شد. کارهای مونس عقب افتاده بود به همین دلیل نتوانست تا آخر شب سراغی از حال میثم بگیرد. آخر شب پیام داد و بعد از سلام کردن، از او پرسید که آیا بیدار است؟ وقتی که جواب میثم را دید و مطمئن شد که بیدار است، شماره‏اش را گرفت و بعد از احوالپرسی، پرسید: “امروز بی‏قرار بودی و ناراحت. می‏شه بگید از چی ناراحت بودید؟” میثم کمی مکث کرد و جواب نداد. مونس گفت: “اگر آمادگی صحبت ندارید قطع کنم؟” میثم خیلی خشک گفت: “فکر می‏کردم خیلی زودتر از اینا تماس بگیری و ناراحتم شدی؛ حالا این وقت شب…!”

  • راست می‏گید. باید ببخشید. تا دیر وقت دفتر بودم. و از وقتی هم رسیدم خونه، الان فرصت کردم حال‏تون رو بپرسم. شرمنده هستم به خدا. با این حال الان در خدمت‏تون هستم.
  • اون قدر چیز مهمی نبود. فراموش کردم.
  • خُب باز هم خدا را شکر. دریا تونست دوباره آروم‏تون کنه. انگار شما به دریا بیشتر اطمینان دارید.
  • دریا!؟ من دیگه دریا نمی‏رم. با دیدن تو، دیگه دریا برام مفهومی نداره. امروز اومده بودم آن جا حرف بزنم. ولی نتونستم.
  • چرا؟ چرا نتونستید؟ حتما اطمینان نکردید یا اعتماد نداشتید.
  • من اعتماد کردم که اومدم. ولی تو واکنشی نشون ندادی. خوب من در این صورت چطور اطمینان کنم؟

مونس کمی از برخورد و حرف‏های میثم، جا خورده بود. اما سعی کرد که عصبانی نشود و با خونسردی به او جواب دهد. به همین خاطر گفت: “تو تا دریا را داری من را واسه حرف زدن لازم نداری.” میثم فریاد زد: “لعنتی! تو دریا را از من گرفتی. نمی‏تونم پیش دریا برم و حرف بزنم. فکر و ذکرم، تو شده‏ای. دریا دیگه مرا پس می‏زنه. تو دریا را از من گرفتی. تو با حرف‏هات، تو با مهربونی‏هات. نمی‏تونم. رفتم کنار دریا اما یاد تو دریا را از من گرفته.” مونس چند لحظه مکث کرد. کمی جا خورده بود. نمی‏دانست چه بگوید. بعد از مکث، به آرامی گفت: “پس که این طور…دریااا… قرارم بده…! خُب بگو الان هر چی می‏خوای بگو. من گوش می‏دم. باور کن. حتی ماهی‏یی نیست که به حرف‏هات گوش بده و خبرچینی کنه.”

  • تو هم به من اعتماد نداری. من می‏خوام تو هم به من اعتماد داشته باشی.

حرف‏های میثم از اعتماد، از احساسی دو طرفه و از عشق، به درازا کشید. مونس با سکوت به او گوش می‏داد. میثم پرسید: “چرا حرف نمی‏زنی؟ دوست دارم جوابی هم بشنوم. مونس با خونسردی گفت: “خُب دارم گوش می‏دم. شما خیلی حساس هستی. این طور نباید باشی. همه چیز که یک دفعه به دست آدم نمی‏آد. یک دفعه عشق و احساس و اعتماد و …. پله‏پله.”  انگار نوبت مونس بود تا به آرامی حرف بزند. او هم نقطه نظرات خود را نسبت به حرف‏های میثم گفت و میثم هم در سکوت گوش می‏داد. مونس حرف‏های خود را جمع کرد و گفت: “دیر وقته. صبح باید برم دفتر. بقیه بحث بمونه تا بعد.”  انگار میثم کمی آرام شده بود. با هم خداحافظی کردند و هر کدام تا وقتی بیدار بودند، به آن دیگری، می‏اندیشید. عشقی مابین آن دو به وجود آمده بود. اما گویی هر دو قصد داشتند عشق خود را از دیگری پنهان کنند.

صبح که شد، میثم چند پیام عاشقانه برای مونس فرستاد. مونس در جواب فقط یک صبح بخیر گفت. میثم خیلی حرص خورد. واکنش نرم‏تری از مونس انتظار داشت. میثم با خود فکر کرد که هنوز مونس به او اعتماد ندارد و در این زمینه با خود کلنجار رفت. بعد دل به دریا زده و به نزد مونس در دفترش رفت. مونس طبق معمول مشغول کارش بود. با این که از آمدن میثم تعجب کرد ولی تحویلش گرفت. میثم رو  به روی میز کار مونس روی صندلی واقع در دفتر نشست و به کارهای او نگاه کرد. مونس از او پرسید تا اگر کاری دارد بگوید. میثم گفت: “کاری ندارم. ناهار نخورده‏ام هنوز. گفتم اگر تو هم ناهار نخورده‏ای، با هم بریم بیرون، یک چیزی بخوریم.” مونس خنده‏ای کرد و گفت: “ای شکمو! ممنونم. نه. من بیرون نمی‏آم. چون تازه همین‏جا صبحانه خوردم.”

  • پس شب با هم بریم.
  • امکان نداره آقا که با شما تنها بیرون بیام، بریم شام.
  • برای چی؟ مگه ما چه کار می‏خوایم انجام بدیم؟ شام می‏خوریم و با هم حرف می‏زنیم و بیشتر آشنا می‏شیم. همین. تازه، من که گفته بودم، گوش‏های شنوا دارم و دلی قرص و محکم برای همراهی. ولی انگار تو هنوز اعتماد به من نداری. انگار هنوز به صفحه‏ی سفید کاغذ، وابسته‏ای. خُب این به من بر می‏خوره. وای چقدر شما خونسردی. مثل این که من دارم حرف‏های بی‏خودی می‏زنم، پس پاشم، برم.
  • حالا چرا این قدر عصبانی می‏شی؟ این جا یه بندره. آدم‏ها سنتی‏اند. همه هم دیگر را می‏شناسند. تو چه فکری کردی که این درخواست رو کردی؟ انگار سریال ترکی خیلی تماشا می‏کنی؟ بعد هم بی‏خودی چرا عصبانی می‏شی؟
  • منم می‏دونم این جا اروپا نیست. مگه می‏خوام چه کار کنم؟ می‏خوام حرف بزنم باهات. لعنتی! دریا را که گرفتی خودت را هم ازم دور می‏کنی؟ نکن این کارها را با من! دیوانه‏ام کردی. دیوانه شدم. چرا نمی‏فهمی مرا؟ آخه چرا به من اعتماد نداری؟ من همه لحظه‏هام، همه فکرم، تو شده‏ای. ولی تو اصلا به فکرم نیستی. چه کار کنم که اعتماد تو را جلب کنم؟

مونس با همان خونسردی به میثم نگاه می‏کرد. اما دلش برای او می‏لرزید. مونس نمی‏دانست چطور برای این عاشق افسار گسیخته توضیح دهد. همین طورکه به میثم زل زده بود، میثم جلوی میزش رو به رویش آمده، ایستاد و گفت: “آخر لعنتی چرا حرف نمی‏زنی؟ چرا جواب مرا نمی‏دی؟ از حرص خوردن من، خوش‏ات می‏آد؟ لااقل یک کلمه بگو.” مونس همین طور که روی صندلی‏اش نشسته بود، به میثم گفت: “آرووم باش!” رفت یک لیوان آب خنک آورد و به دست میثم داده و دعوتش کرد به نشستن. میثم یک جرعه آب خورد و لیوان را در دو دست خود گرفت و خنکی آب در انگشتانش رسوخ کرد و به آرامی روی صندلی نشست. چند لحظه سکوت بین هر دوشان برقرار شد. مونس دنبال کلام می‏گشت؛ نمی‏دانست باید چه بگوید. یک دفعه میثم بلند شد و به طرف میز رفت، لیوان را روی میز گذاشته و گفت: “برای آخرین بار می‏گم. به حرف‏هام خوب گوش کن. فکرهات رو بکن. مونس ببخش عصبانی شدم. واقعا کلافه‏ام. از بی‏تفاوتی‏ات به خودم. بگذار حرف دلم را رسما بهت بگم. من… من… دوستت دارم مونس. من می‏خوام که تو با من بمونی. اصلا مال من بشی. حاضری نفست، با نفسم یکی بشه؟ در ادامه زندگی با هم باشیم؟ حاضری با من زندگی کنی؟ من تا فردا شب، منتظرت می‏مونم. بیا پارک بهار، ساعت هشت شب. اگه اومدی که می‏دونم به معنی اونه که با من موافقی. اگر هم نیامدی. دیگه من خودم باید برم یک جورایی با تنهایی خودم کنار بیام. من دیگه الان پا بشم برم.” مونس گفت: “موضوع زندگی‏ست به سرعت نمی‏تونم جواب بدم. نمی‏خوام که لباس بخرم!”

  • به خدا به جان خودت مونس، هر چقدر تو وقت بخوای، من وقت می‏دم. فقط می‏خوام خودت تصمیم بگیری و اگه نظرت موافقه، حتی اگر فرصت بخوای، پای تو هستم. فردا معلوم می‏شه. اگر بیایی که من ببینمت که جواب خوبی گرفتم و اگر نیای، خودم می‏فهمم که… .

بعد نگاه عمیقی به مونس کرد و نگذاشت مونس حرفی بزند و به سرعت رفت. مونس ساعتی همین طور هاج و واج مانده بود و نمی‏دانست که یک دفعه چه شده؟ چرا این طور میثم مثل آوار روی سرش ریخت. البته این نوع آوار، آوار عشق بود. حتی امکان داشت که این آوار بسیار خوب باشد. آخر آوار سنگ و کلوخ که نبود، آوار عشق و دوست داشتن بود.

آن شب هیچ کدام به آن دیگری پیامی نداد. میثم بی‏صبرانه منتظر دیدار مونس بود به همین دلیل یک ساعت زودتر به پارک سر قرار رفت. بی‏خبر از آن که مونس هم چنان در خانه مانده و مثل پرنده‏ای بی‏تاب و سر در گم بود و نمی‏دانست چکار کند. هر دقیقه که به ساعت قرار نزدیک می‏شد، دلش بی‏تاب‏تر می‏شد. مونس بالاخره دل به دریا زد و با میثم تماس گرفت. میثم فکر می‏کرد مونس آمده و نزدیک پارک است. گوشی را جواب داد و پرسید: “کجایی؟” مونس گفت: “خونه هستم. خیلی فکر کردم. من نمی‏تونم بیام.” میثم جا خورد. اصلا باورش نمی‏شد. با ناباوری به مونس گفت: “شوخی می‏کنی؟ من سر درب پارک منتظر تو هستم.” مونس گفت: “نمی‏تونم بیام اگر شرطی نگذاشته بودی شاید عشقت را جور دیگری می‏پذیرفتم. من با این شرط و شروط و در منگنه، به هیچ کس نمی‏تونم جواب بدم. من خیلی فکر کردم. ما می‏تونیم با هم همکار باشیم. حتی دوست بمونیم، ولی مونس هم برای زندگی، نه! من بهت گفتم، سریع نمی‏شه انتخاب کرد، انتخاب لباس که نیست.” میثم گیج شده بود. خودش را جمع و جور کرد با سردی و دلخوری آشکاری گفت: “یعنی هیچ راهی نداره مونس؟ باشه هر چقدر تو وقت بخواهی، برات وقت می‏گذارم، بهت فرصت می‏دم، خودت خبرم بده.”

  • نه! من همین الان جوابت را صریح می‏دم. تو بی‏طاقت هستی و مانند عاشق‏پیشه‏ها رفتار می‏کنی. اصلا فکر کن که من لیاقت تو و عشق پاکت را ندارم. بهتره سراغ کسی بری که دریات بشه.
  • ولی من تو رو می‏خوام. من تو رو دوست دارم. نمی‏دونم چکار کردم که فراری شدی از من. ولی دیوانه، تو دیوانه‏ام کردی. تا حالا هیچ کس این حال و روز رو، برام درست نکرده بود. ترا به خدا قسم، بهتر فکر کن.
  • من دیگه حرفی ندارم. تمامِ فکرهام را کردم و خوشحال می‏شم فقط و فقط به عنوان دوست ساده یا همکار باشیم.

میثم سکوت کرد و بعد گفت: “من دیگر این جا نیستم که بخوام که همکار باشم با شما. مونس باور کن نمی‏تونم تحمل بیارم این بندر را. باز می‏گم تا هر زمان تو بخوای منتظر می‏مونم. در ضمن بدون که دیگه دریا هم نمی‏رم. تو راست می‏گفتی، دریا هم سنگ صبور نمی‏شه با اون ماهی‏های خبرچین‏اش. نمی‏شه بهش اعتماد کرد. انگار دل دریا هم از سنگه، مثل دل تو. هر دو یک خیال واهی بیش نبودید برای من. اما بدون که بیش از اونی که فکرش را می‏کردی، بهت احتیاج داشتم و دوستت داشتم. باشه. دیگه حرفی بین ما نیست. خداحافظ عشق من.

از آن شب به بعد نه همدیگر را دیدند و نه به هم پیام دادند. حتی میثم دیگر به نشریات استانی مطلب نمی‏داد. و هر دو از حال هم بی‏خبر بودند. حدود دو سال از آن ماجرا گذشت. در این دو سال هیچ کدام به کنار دریا نرفتند. مونس در این مدت داستانی را به رشته تحریر در آورد و به چاپ رساند. داستانی به نام «دریا و ماهی‏های خبرچین». کتاب با استقبال خوبی رو به رو شد. در صفحه‏ی اول بعد از جلد کتاب، این جمله را نوشت: “تقدیم به عشق زودگذری که چون موج دریا آمد و به ساحل نشست، اما ماهی‏های خبرچین او را ناامید کردند.”

مدتی از چاپ کتاب گذشت. یک روز پیکی دسته گلی به دفتر مونس آورد. بر روی کارتی که روی دسته گل بود، نوشته شده بود: “به پاس تشکر از نوشتن داستان زیبای‏تان. از طرف عشقی که توسط ماهی‏های خبرچین خورده شد.”

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *