عارف قزوينی
دل به تدبير بر آن زلف چو زنجير افتاد
وای بر حالت دزدی که به شبگير افتاد
دانه ی خال لب و دام سر زلف تو ديد
شد پشيمان که در اين دام چرا دير افتاد
گاه و بيگاه ز بس آه کشيدم زغمت
سينه آتشکده شد، آه ز تاثير افتاد
به نگاهی دل ويران چنان کرده خراب
که دگر کار دل از صورت تعمير افتاد
عارفا! بندگی پير مغانت خوش باد
مس قلب تو چه شد، در خور اکسير افتاد