فرحناز حسامیان
به گوشی زهرا پشت سر هم چند پیام میآمد و حواس زهرا را که مشغول کار کردن بود پرت میکرد. او در شرکت تولید و بستهبندی مواد غذایی مشغول به کار بود. هنگام کار نمیتوانست به پیامها جواب دهد اما صدای رسیدن پیامکها، ذهنش را مشغول میکرد. زهرا زنی بود دارای یک فرزند؛ شوهرش در اثر سانحهای فوت کرده بود و او برای امرار معاش مجبور بود کار کند. نازنین همکار زهرا بود و در نزدیکی او مشغول به کار بود. نازنین از زهرا جوانتر و مجرد بود. موقع ناهار کارگرها یک ساعتی استراحت داشتند و دوباره تا بعد از ظهر مشغول کار میشدند. آن روز صدای پیامکها مداوم به گوش میرسید. زهرا به نازنین گفت: “چقدر امروز برام پیام میآد!” وقت ناهار زهرا گوشیاش را چک کرد. از یک شماره ناشناس برایش پیامک رسیده بوده و در پیامها سوالات خصوصی پرسیده شده بود و از تنهایی گفته شده بود و از این که مایل است درددل کند. زهرا خندهاش گرفت و پیامها را پاک کرد و بعد از ناهار به کارش برگشت و تا وقتی که به خانه میرفت دیگر پیامکی نرسید. چون شوهر زهرا بعد مرگش چیزی از خود به جا نگذاشته بود و حتی بیمه نبود تا زهرا مستمری بگیر او باشد، زهرا مشغول به کار شده بود و با تنها دخترش در طبقه بالای منزل پدرش زندگی میکردند. قصد زهرا حفظ استقلال زندگی شخصیاش بعد از مرگ همسرش بود. آن روز هم مثل روزهای دیگر زهرا دخترش را از طبقه اول از نزد مادرش دخترش گرفت و به طبقه خودشان رفت. در چند سالی که از مرگ همسرش میگذشت چندین خواستگار برایش آمد اما او همه را رد کرده بود. وقتی از سر کار بر میگشت به کارهای خانه میرسید و با دخترش وقت میگذراند تا وقت خواب برسد و او را بخواباند. آن شب بعد از خوابیدن دخترش، به کارهایی که در خانه داشت، مشغول شد. قبل از خواب متوجه شد چند پیام دیگر از همان شماره ناشناس به گوشی رسیده و باز از دلتنگی نوشته و از تمایل برای حرف زدن. زهرا یک پیامک به آن شماره فرستاد که لطفا مزاحم نشوید. بعد گوشیاش را خاموش کرد و خوابید.
فردا صبح زهرا به محض بیدار شدن، گوشی را روشن کرد؛ بلافاصله چند پیام رسید. از همان شماره بود. سلام و صبح بخیر را دید اما باقی پیامها را نخوانده پاک کرد. آن روز هم مثل روزهای دیگر، به سر کارش رفت و مشغول کارش شد. ضمن کار با نازنین در مورد مهد کودک برای دخترش صحبت کرد و از اینکه قصد دارد برای سرگرمی بعضی روزها دخترش را به مهد بفرستد تا برایش تنوعی باشد. به گوشی زهرا مدام پیام میآمد. زهرا گوشی را بیصدا کرد و به کارش ادامه داد. نازنین متوجه صدای پیامکها شده بود. از زهرا پرسید و زهرا هم در جوابش گفت که پیامکها تبلیغاتی است! موقع ناهار زهرا طوری که نازنین متوجه نشود پیامها را خواند. باز از همان شماره ناشناس، پیام رسیده بود. شعرهای زیبا و مطلبهای قابل تاملی فرستاده بود. زهرا از مطالب و شعرها خوشش آمد. در جواب به فرد ناشناس پیام داد که نکند شما مرا با کسی اشتباه گرفتهاید. بلافاصله شخص ناشناس پیام داد که من پیام اشتباهی نمیفرستم. شما را میشناسم و دوست دارم که با شما حرف بزنم. اما فعلا نمیتوانم خودم را معرفی کنم؛ از رفتار و منش شما خوشم میآید، به همین دلیل دوست دارم با شما صحبت کنم. زهرا به فکر فرو رفت و با پیامک خواهش کرد که دیگر به او پیام ندهد و مزاحم نشود. در پیامک دیگری نوشت: “وقتی من شما را نمیشناسم دلیلی ندارد که جواب پیامها را بدهم.” ناشناس نوشت: “به وقتش خودم را معرفی میکنم. شما فعلا فقط بگذارید من تنهاییام را با شما تقسیم کنم.” این جمله زهرا را احساساتی کرد و در جواب چند بیت شعر از تنهایی نوشت و اضافه کرد که تنهایی را خوب میشناسد و حال او را درک میکند. بعد نوشت که باید به سر کار برگردد و خداحافظی کرده و گوشی را بیصدا کرد و به سر کارش برگشت و مشغول شد ولی تمام ذهنش را آن ناشناس و پیامکهای زیبایش پر کرده بود. سر دخترش باردار بود که همسرش از بین رفت. زهرا از آن زمان دیگر کلمات و جملات این چنینی را نه خوانده بود و نه شنیده بود. در حین کار نازنین از زهرا سوال کرد: “چی شده؟ چرا این قدر توی فکری؟” زهرا پاسخ داد: “چیزی نیست. دلم گرفته.” و بعد دوباره توی فکر رفت و مشغول کارش بود.
آن شب زهرا باز با یک سری پیام مواجه شد که عاشقانه و از سر دلتنگی بود. او هم که طبع لطیفی داشت و عاشق کتابهای شعر بود به سراغ صندوقچهاش رفت که از زمان فوت همسرش کتابها و دفاتر خاطراتش را آن جا نگه میداشت، رفت و کتاب «حافظ» و «مولوی» را در آورد و در جواب پیامهای فرد ناشناس، برایش چند شعر از این دو کتاب فرستاد. این ماجرای پیام دادنها ادامه دار شد و دو هفتهای طول کشید. هم زهرا و هم آن ناشناس به این ارتباط عادت کرده بودند و برای هم درد دل میکردند و متنهای پر معنایی از نویسندهها و شاعران مختلف برای هم میفرستادند. ناشناس به زهرا نوشت که احساس میکند سالهاست او را میشناسد و تا به حال با کسی این گونه راحت صحبت نکرده بوده. تا آن زمان زهرا حتی اسم ناشناس را نمیدانست. ناشناس به زهرا نوشت که دوست دارد با هم دیداری داشته باشند. اما زهرا به دیدار حضوری رضایت نداد اگر چه دلبسته پیامها شده بود اما از عاقبت این کار نگران بود و از آن جا که برای هر چیزی حکمتی قائل بود، حکمت این ارتباط را نمیفهمید، فقط گاه به آن میخندید. وقتی اصرار ناشناس برای دیدار بیشتر شد ترسی بر دل زهرا افتاد و به ناشناس نوشت که این ارتباط از اول هم صحیح نبود و دیگر نمیخواهم ادامه دهم. و در این زمان ناشناس نوشت: “نازنین خانم! من میشناسمت. خواهش میکنم بگذار یک جلسه هم دیگر رو ببینیم. نظرت عوض میشود.” زهرا با این پیام جا خورد. در پیامی پرسید: “نازنین!؟ این اسم را از کجا میشناسی؟ اصلا تو کی هستی؟” زهرا نگفت که اسمش نازنین نیست. ناشناس نوشت: “معرفی میکنم خودمو. من خیلی وقته تو را زیر نظر دارم. من توی همون شرکتی که شما کار میکنید هستم. نازنین خانم! من عباس… هستم مدیر عامل شرکت. شما را در حین کار دیدهام. مگر نمیشود یک مدیر عامل عاشق کارگر خود بشود؟!” زهرا با خواندن این پیام گوشی را از دستش رها کرد و از ترس با دو دستش به فرق سر خود کوبید. حالش خیلی بد شد. گوشی را برداشت و پیام داد: “شمارهام را از کجا به دست آوردی؟ جواب مدیرعامل پر واضح بود: “خوب معلومه از پروندهات.” زهرا به خاطر آورد وقت استخدام نازنین از شماره موبایل زهرا در مدارک خود استفاده کرده بود. چنان استرسی زهرا را گرفته بود که نمیتوانست بخوابد. چند بار تصمیم گرفت جریان را بگوید که نازنین نیست ولی ترسید. نمیدانست چکار کند و از خدا خواست که راه حلی را به او نشان دهد. تا صبح توی خانه راه رفت زمانی توی آشپزخانه چرخی میزد لحظهای بالای سر دخترش میرفت و رویش را میپوشاند. به جلوی آینه رفت و خودش را دید و از توی آینه عکس شوهرش که روی دیوار رو به رو بود، نظرش را جلب کرد. چشمهایش پر اشک شد. جلوی عکس همسرش رفت و با گریه گفت: “به خدا همیشه تو توی قلبم هستی. نمیدانم چرا بچهگی کردم منو ببخش، اما باور کن خطایی نکردهام.” و به هقهق افتاد. از شدت گریه نفساش بند آمده بود. روی رختخوابش دراز کشید. دمدمهای صبح بود که خوابش برد. با این که زمان کوتاهی خوابید ولی خواب شوهرش را دید که به کنارش آمده و برایش دسته گل سفید و قرمزی آورده بود و دست او را گرفته و با دخترش به سوی خانهای پر نور و آینه کاری شده، برد و به زهرا میگفت: “عزیزم نگران نباش من خود حواسم بهتون هست؛ نمیگذارم تنها باشی، دوست ندارم گریهات را ببینم.” و بعد در آن خانه را باز کرد و زهرا و دخترش را به داخل خانه فرستاد که صدای زنگ ساعت، زهرا را از خواب بیدار کرد. هراسان از خواب پرید و به یاد خوابش، بلند شد عکس شوهرش را در بغل گرفت و دوباره به گریه افتاد. قاب عکس را بوسید و رو به آن گفت: “ممنون که هنوز با من هستی.” و قاب را به قلبش فشار داد، بعد آن را سر جایش گذاشت و برای رفتن به سر کار آماده شد. خواب باعث شده بود دلش قرص و محکم شود و دیگر استرس دیشب را نداشت. دخترش را بوسید و به دست مادر داد و به سر کار رفت. در راه خیلی فکر کرد. یک آن چیزی به ذهنش رسید گوشی را از توی کیف در آورد و متوجه شد که تعداد زیادی پیام برایش رسیده. پیامها را سرسری خواند و بعد به عباس پیام داد که لطفا بگذار چند روزی فکر کنم و لطفا به هیچ وجه سر کار برخوردی پیش نیاید و با هم رو در رو نشویم. بعد به راه افتاد. کمی نگذشت که عباس جواب داد: “برای به دست آوردنت هر چی گفتی انجام میدهم. هر چقدر خواستی فرصت میدهم فقط تنهایم نگذار.” زهرا هم تشکر کرد و نوشت: “پس دیدار بماند برای هر زمان که من گفتم.” عباس که قبول کرد، زهرا یک نفس راحتی کشید و با عجله به داخل شرکت رفت. نازنین را دید اول خندهاش گرفت. کمی بعد به او گفت: “امروز یک کاری باهات دارم نازنین.” هر دو سر به سر هم گذاشتند. زهرا در حین کار به نازنین گفت: “یکی هست از تو خوشش آمده و در موردت از من سوال کرده. قصد ازدواج دارد.” نازنین با خنده گفت: “کجا مرا دیده؟” زهرا گفت: “خوب یه جایی دیده دیگه. یه روز قرار میذاره هم دیگه رو میبینید، بعد اگه از هم خوشتون اومد میآد خونتون برا خواستگاری.” نازنین با خوشحالی قبول کرد و از زهرا پرسید: “تو از کجا اونو میشناسی؟ چقد از او شناخت داری؟” زهرا از رمانتیک بودن او گفت و این که اهل ادبیات است و اوضاع اقتصادیش خوب است و حتی تکیه کلامش به عباس را هم که عباس از آن خوشش میآمد را به نازنین گفت. زهرا و عباس در پیامهایی که به هم میزدند، از زمانی که به هم نزدیک شده بودند زهرا به او میگفت: “دیوانهی کله خراب” و عباس هم بلافاصله جواب میداد: “دیوانه و خراب خودتم”. با گفتن این حرفها به نازنین در دل زهرا غوغایی بر پا بود. قرار شد نازنین اعلام آمادگی کند برای دیدار با آن شخص که هنوز نمیدانست مدیر شرکتشان است. دو روز گذشت تا نازنین اعلام آمادگی خود را عنوان کرد. زهرا به او گفت که آن شخص مدیر عامل شرکت است و نازنین از این خبر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. زهرا به عباس خبر داد که قرار دیدار بگذارند به این شرط که ضمن دیدار از پیامهای رد و بدل شده حرفی زده نشود و این گونه نشان داد که خجالت میکشد. عباس با آن که مخالف این موضوع بود اما پذیرفت. قرار برای صرف ناهار گذاشته شد در رستوران لوکس طلایی که نزدیک شرکت بود. زهرا از نازنین قول گرفت که از او هم حرفی نزند. شب قبل از قرار هر سه نفرشان، عباس و نازنین و زهرا شب پر احساس و پر استرسی را گذراندند. زهرا که شب را نخوابیده بود صبح قبل از رفتن به شرکت برای خرید نان رفت تا هوایی به سرش بخورد. به شرکت که رفت چون نازنین نیامده بود احساس تنهایی میکرد. وقت ناهار دلشوره عجیبی داشت. مدام گوشی خود را چک میکرد اما خبری از نازنین نبود. بعد ناهار مشغول کار بود که یک دفعه یکی مثل صاعقه کنارش ظاهر شد. عباس بود. زهرا با ترس به عباس نگریست. عباس با اخم نگاه زهرا کرد و گفت: “دیوونه کله خراب! بیا تو دفترم ببینم.” و بعد با عصبانیت از آن جا دور شد. زهرا زانوهایش شل شده بود، همان جا روی صندلی نشست. نمیدانست چکار کند. چشمهایش پر اشک شد. همکارهایش به کنارش آمدند و پرسیدند چه شده و او گفت: “نمیدانم.” بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و به طرف دفتر رفت. در زد و داخل شد. عباس پشت پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد. او اصلا متوجه ورود زهرا نشد. زهرا چند بار به در کوبید تا عباس متوجه شد و برگشت. نگاه به زهرا کرد و گفت: “بیا داخل.” زهرا سرش پایین بود، عباس به طرف در رفت آن را بست و رو به روی زهرا ایستاد. زهرا که ترسیده بود عقبعقب رفت و به دیوار چسبید. عباس هم به طرف او رفت و یک دستش را کنار سر او به دیوار چسباند. زهرا چشمهایش پر اشک بود نتوانست جلوی خود را بگیرد. عباس گفت: “حالا من دیوانهی کله خرابم یا تو؟ چرا نگفتی به من؟ من به کلام تو دل بسته شده بودم نه به ظاهر تو. ” زهرا گفت آخر شما مرا نازنین خطاب کردید پس او مد نظر شما بوده. عباس گفت نازنین برای من یک اسم بود فقط. یک شماره تلفن. من نویسنده آن پیامها با آن ادبیات خوبش را میخواهم. من دلبسته کلامم نه دلبسته اسم. زهرا سرش را پایین انداخت و جان دخترش را قسم خورد که تا روزی که اسم نازنین گفته نشد فکر نمیکرده که منظور خودش نباشد. زهرا آشکارا میلرزید و رنگش پریده بود و اجازه خواست که برود. عباس که متوجه حال بد زهرا شد عذرخواهی کرد که حواسش نبوده و تند برخورد کرده و لیوان آبی آورد و به دست زهرا داد و او را هدایت کرد که بر روی صندلی بنشیند. عباس رو به روی زهرا نشست و با زهرا هر دو آرام گریستند. زهرا پرسید: “چگونه فهمیدی؟ من حالا به نازنین چی بگم؟” عباس گفت که نازنین هیچ نفهمیده و از رفتار غیر طبیعی او گفت و از سولاتی که از او داشت. و این که سراغ موبایلش را که میگیرد نازنین میگوید که گوشی ندارد و برای انجام کارهای اداری از شماره زهرا که همکارش است، استفاده میکند و این حرفش مانند پتکی بر سر عباس مینشیند اما به روی خودش نمیآورد. این گونه خیال زهرا راحت شد که نازنین پی به چیزی نبرده است. عباس از زهرا خواست تا آرام بگیرد و به خانهاش برود و استراحت کند. او به زهرا گفت “تمام این مدت که به تو پیام میدادم با تو بود که معنی عشق را فهمیدم. از تنهایی به عشق رسیدم. اگر میفهمیدم به جای نازنین شما هستی باز هم عاشقت میشدم.” زهرا گفت: “خوب از کجا میفهمیدم. وقتی شما اسم بردی متوجه شدم مرا اشتباه گرفتی. اما ازتون عذرخواهی میکنم. باید بهتون میگفتم من زهرا هستم اما ترسیدم. منو ببخشید. شما اگر بخواهید مرا اخراج هم کنید گردنم از مو باریکتر است. اعتراض نمیکنم.” عباس لبخندی زد و گفت: “واقعا که دیوانه کله خرابی برو دم پارکینگ شرکت بایست خودم میآم میرسانمت خانه.” زهرا نپذیرفت و خواست که برود و تنها باشد. وقتی به سالن کار برگشت دوستانش از او پرسیدند که چه شده اما او جواب درستی به آنها نداد و از آنها خداحافظی کرد و از شرکت بیرون زد. زهرا آشفته و پریشان پیاده راه افتاد. خودش هم نمیدانست کجا میرود راه میرفت و گریه میکرد، تا به پارک میان راه خانه و شرکت رسید. مدتی روی صندلی پارک نشست. بعد گوشی خود را که بیصدا بود نگریست. چند تماس از خانه داشت. وقتی به مادرش زنگ زد فهمید که دخترش بیقراری میکند. از صندلی برخاست و به طرف خانه به راه افتاد. مادرش وقتی او را دید متوجه شد که او زهرای همیشگی نیست اما چون زهرا صحبتی نکرد مادرش هم او را راحت گذاشت. زهرا دستانش به کار خانه و دخترش بود اما حواسش نزد عباس و مشغول مرور پیامهای این مدت بود. وقتی که دخترش را خواباند به سراغ گوشی رفت. چند پیام و تماس از نازنین داشت و چند پیام و تماس از عباس. نازنین شاکی بود که چرا زهرا جواب تلفن را نمیدهد. عباس نوشته بود که زهرا این ارتباط طلایی را خراب نکن و نگذار که این رابطه قطع شود؛ من توی تمام عمرم فقط این مدت آرامش و احساس خوبی داشتم. زهرا در جواب پیامهای عباس فقط نوشت: “خواهش میکنم درست فکر کن و این رابطه را تمام کن. شروعش اشتباه بود. من حتی نمیدانم میتوانم دیگر در آن شرکت کار کنم یا نه.” بعد از این پیام عباس چند بار زنگ زد اما زهرا جواب نداد. عباس پیام داد که اگر جواب ندهی کمی دیگر به خانهتان میآیم. این بار زهرا جواب تماس او را داد و عباس یک نفس راحتی کشید و گفت: “نفسم را نگیر زهرا جان. ترا خدا یک کم فکر کن بیا بنشینیم با هم حرف بزنیم من باید ببینمت و صحبت کنم شرکت جای خوبی نیست تو فردا به کافی شاپی که آدرسشو برات میفرستم بیا.” عباس این قدر زهرا را قسم داد تا او پذیرفت. فردا زهرا با یک لباس سبز زیبا و شال سبزی کمرنگتر از لباسش، به آن جا رفت وقتی رسید آشکارا دستهایش میلرزید. صدای قلب خود را در گوشش میشنید. داخل کافی شاپ که شد عباس یک گوشه نشسته بود و با ورود زهرا بلند شد. زهرا به کنارش رفته، سلام کرد و رو به رویش نشست. عباس گفت: “چقدر با این لباس زیبا شدی و کلا تغییر کردید من فقط شما را با لباس کار دیدهام.” زهرا لبخند زد و سرش را پایین انداخت. چند دقیقه به سکوت گذشت. عباس نگاه از زهرا بر نمیداشت تا این که زهرا سکوت را شکست و گفت: “میشه این جوری نگاهم نکنید؟” عباس لبخندی زد و گفت: “نه.” خندید و ادامه داد: “زهرا جان چرا دیشب جواب پیامهایم را نمیدادی خیلی نگرانت شدم. ببین زهرا ما میتونیم با هم خوشبخت بشیم به خدا دخترت را مثل بچه خودم اگر بچه میداشتم، دوست میدارم.” زهرا نگاهی به عباس کرد. تا به حال او را این جوری از نزدیک ندیده بود. صورت عباس از نظر زهرا صورتی مردانه بود با چشمانی نافذ. عباس یک بند صحبت میکرد و زهرا میشنید تا این که زبان باز کرد و گفت: “من با وجود نازنین نمیتوانم ادامه دهم. در ضمن قصد ازدواج ندارم نمیخواهم بابایی بالا سر دخترم بیارم. اشتباه بود پیام دادنم. مرا بیشتر شرمنده نکن و بگذار به سادگی این ارتباط تمام شود. نازنین هم دختر خوبی است او میتونه شما رو خوشبخت کنه.” عباس گفت این همه حرف زدم من. تو هیچ کدوم را نشنیدی؟ زهرا برخاست خداحافظی کرد و رفت. عباس نتوانست مانع رفتنش شود. بعد از رفتن او عباس آرام نشست و توی فکر رفت.
آن شب باز پیامهای عباس به زهرا سرازیر شد اما زهرا زیر بار نمیرفت و نوشت که دیگر به کار باز نمیگردد. عباس عصبانی شد و شروع کرد به زنگ زدن. آن قدر زنگ زد تا زهرا مجبور شد جواب دهد. عباس گفت: “از پیامهایت محرومم میکنی از دیدارت هم میخواهی محرومم کنی؟ باید بیایی سر کار.” زهرا ضمن حرف زدن عباس اشک میریخت و میگفت: “من از نازنین خجالت میکشم. در ضمن من یک کارگرم تو رییس منی. اصلا … .” عباس عصبانی شد و گفت: “این قدر بهانه نیار.” زهرا گفت: “من یک بیوه هستم با یک دختر بچه. نازنین مجرد است و تو را بسیار خوشبخت میکند.” عباس گفت: “تو مرا دوست داری زهرا؟” زهرا از جواب دادن طفره رفت و از خوبیهای نازنین گفت. عباس سوالش را چند بار تکرار کرد تا زهرا از کوره در رفت و گفت: “نه! دوستت ندارم.” عباس با حیرت گفت: “تو دروغ میگی. من میدونم.” زهرا گفت: “نه! من دروغ نمیگم.” عباس خیلی آرام و دل شکسته، گفت: “باشه تو مرا دوست نداشته باش ولی من تو را دوست دارم. لطفا به سر کار توی شرکت برگرد. دیگه با تقاضایم اذیتت نمیکنم.” عباس خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد. زهرا بعد از قطع تماس بلندبلند گریست. طوری که دخترش با صدای گریهاش بیدار شد. زهرا کمکم خودش را جمع و جور کرد و دخترش را آرام کرد.
فردای آن روز حوصله رفتن به سر کار را نداشت. شب بدی را گذرانده بود با شرکت تماس گرفت و اطلاع داد که نمیتواند به سر کار برود و درخواست مرخصی کرد. کمی بعد عباس تماس گرفت و پرسید: “شنیدهام که مرخصی گرفتهای؟ چرا؟” زهرا با صدایی که گرفته بود، گفت: “حال خوبی ندارم.” عباس پرسید: “چرا صدایت گرفته؟ گریه کردهای؟” و شروع کرد به قربان صدقه رفتن او. و ادامه داد: “زهرا جان! من راضی به اذیت شدن تو نیستم الان که صدایت را این طور میشنوم دارم آتیش میگیرم.” زهرا پاسخ داد: “اگر اجازه بدهید امروز را نیایم میخوام با دخترم باشم چون او دیشب از خواب پریده و ترسیده است. دارد یک ریز گریه میکند.” عباس مکثی کرد و گفت: “اجازه میدهی بیایم دنبالت. با دخترت ببرمتون بیرون. یه کم هر سه نفرمان آروم میشیم. منم با دخترت آشنا میشم.” زهرا جواب داد: “آقای رییس میخوام واقعا تنها باشم. من نمیتونم تو چشمهای نازنین نگاه کنم بعدا او بهم نمیگوید که چطور شد رییس به طرف تو آمد؟ تو رو خدا یک کم همه جوانب را خوب نگاه کن موقعیت مرا هم درک کن. نازنین به خواستگاری شما دلبسته.” عباس با فریاد گفت: “خدایا! من که چیزی به او نگفتم. او از کجا میخواهد بفهمد. تو زور زورکی میخوای نازنین را به من بچسبانی؟” زهرا گفت: “این نامردیه که به خواستگاریش نری.” عباس گفت: “تو این قدر که به فکر نازنین هستی به فکر من یا خودت نیستی. اگر من نازنین را توجیه کنم…” زهرا حرفش را قطع کرد و گفت: “شرط نگذار. فقط بدان اگر نازنین متوجه شود من دیگر از شرکت که هیچ حتی از این شهر هم میروم.” عباس خیلی ناراحت شد و گفت: “تو داری برای دور کردن خودت از من همه چی میگی. چرا این قدر من را تو تنگنا میگذاری؟” عباس ضمن صحبت باز از احساس زهرا نسبت به خودش پرسید. زهرا که در دلش غوغا بود گفت: “کاری به احساس من نداشته باش من الان تو موقعیتی گیر افتادهام که هیچ فکری جز آرامش برای دخترم نمیکنم. لطفا پیامها را قطع کنید من دیگه این گوشی رو خاموش میکنم. مرا حلال کنید آقای مدیر.” عباس همین طور که زار و پریشان به حرفهای او را گوش میداد، گفت: “زهرا نکن این کار رو با من. من طاقت ندارم، نابودم نکن.” زهرا خداحافظی کرده و گوشی را خاموش کرد و هقهق گریهاش تمام خانه را برداشت. دخترش دوباره به سمتش آمد و گفت: “مامان چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ من اذیتت کردم؟” زهرا دخترش را در بغل گرفت و گریه کرد. بعد از چند لحظه حالش آرامتر شد و با دخترش مشغول بازی شد. زهرا در جواب به مادرش که از سر کار نرفتنش پرسیده بود، گفت: “سر درد داشتم و کمی هم کار توی خونه، مرخصی گرفتم.” آن روز زهرا یک سیمکارت که متعلق به شوهرش بود را روی گوشی گذاشت و سیمکارت خودش را از گوشی در آورد.
فردا صبح با دلهره و ناراحتی به سر کار رفت. نازنین و باقی همکارهایش، همه احوالش را میپرسیدند و از خاموش بودن موبایلش گفتند، گویا از سر نگرانی با او تماس گرفته بودند. او در جواب آن همه محبت، گفت: “مریض بودم. الان بهترم. ممنونم.” زهرا مشغول کار شد آگاهانه مراقب بود که سرش را بالا نکند مبادا چشمش به پنجره اتاق مدیرعامل بیافتد که مشرف بود بر سالنی که او آن جا کار میکرد. اما عباس مرتب پشت پنجره بود و سالن را چک میکرد و زهرا را میدید.
چندین روز گذشت. زهرا سرکار وقت ناهار کم حرفتر شده بود و اگر حرف یا مسالهای پیش میآمد، برخورد آرامی نداشت. همکارها متوجه ناآرامی او بودند. اتفاقی یکی دوبار با عباس رو در رو شده بود اما سریع مسیر را تغییر داده بود و قاطی کارگران دیگر میشد تا عباس فرصت نداشته باشد حرفی بزند. شماره موبایلش هم که خاموش بود دیگر عباس هیچ راهی برای ارتباط با زهرا نداشت. یک روز نازنین تا به سر کار رسید با خوشحالی نزد زهرا رفت و گفت: “آقای مدیر خبرم داده که فردا شب با خونوادهاش میآن خونهمون خواستگاری. وای نمیدونی زهراجان چقدر خوشحالم.” زهرا دلش گرفت، ولی به روی خودش نیاورد و خودش را به خاطر نازنین خوشحال نشان داد. نازنین اصرار کرد که زهرا هم به منزلشان بیاید. زهرا بهانه آورد و گفت: “لزومی به وجود من نیست. مجلس جای چند تا بزرگتره.” تا نزدیکیهای ظهر قبل از ساعت ناهار، آبدارچی شرکت به کنار زهرا آمد و آرام گفت: “آقای مدیر با شما کار داره.” زهرا دلهره بدی گرفت و بعد بلند شد به طرف اتاق عباس رفت. آشکارا دستهایش میلرزید. به در اتاق کوبید و وارد شد. عباس پشت به در، رو به پنجره ایستاده بود. زهرا سلام کرد و عباس برگشت نگاهش کرد. هر دو کمی به هم خیره شدند. بعد زهرا سرش را پایین انداخت. عباس از زهرا خواست بنشیند. اما او گفت: “همین طور راحتم، امرتون رو بفرمایید.” عباس با ناراحتی گفت: “تو رو خدا با من این طور رسمی حرف نزن. بسه دیگه. تلفنت رو هم که خاموش کردی.” اشک توی چشمهای زهرا حلقه زده بود. اما سعی کرد خودش را کنترل کند. عباس ادامه داد: “به خاطر تو، فقط به خاطر تو، برنامه خواستگاری با نازنین را گذاشتم. ولی خودت میدونی قلبم با کیه. زهرا تو رو خدا بسه دیگه. خیلی تحت فشارم… .” بغض نگذاشت عباس ادامه حرفش را بدهد. بعد ساکت شد. زهرا نتوانست جلو خود را بگیرد و بدون این که خودش بخواهد، اشکهایش سرازیر شد و با بغض گفت: “انشالله خوشبخت بشید.” چند لحظهای به سکوت گذشت. زهرا که سکوت عباس را دید، اجازه رفتن خواست. عباس معنادار نگاهش کرد و گفت: “خیلی سنگدلی. اما خواهش میکنم اگه میشه فردا بیا مراسم خواستگاری، میخوام اونجا باشی.” زهرا با تندی جواب داد: “میدانید که نمیآم پس خواهش نکن لطفا!” بعد خداحافظی کرد و منتظر جواب نماند و رفت. زهرا دیگر به سالن ناهار خوری نرفت، به سالن کار رفت و مشغول کارش شد. عباس هم از پنجره اتاقش که مشرف به سالن بود او را مینگریست.
روز خواستگاری رسید و نازنین به سر کار نیامد. فردای آن روز هم نیامد. زهرا در دلش غوغایی بود اما از ترس این که راز دلش برملا شود با نازنین حتی تماسی هم نگرفت. تا این که نازنین آمد و سلام کرد و سریع به کارش مشغول شد. زهرا با خوشحالی ساختهگی به سمتش رفت و تبریک گفت. نازنین با عصبانیت گفت: “چه تبریکی؟! خانوادهاش قبول نکردند. مدیر هم همون شب تماس گرفت بهم گفت و عذرخواهی کرد.” زهرا متعجب و حیران روی صندلی کنارش نشست. انگار باورش نمیشد آن چه را که نازنین گفت. نازنین ادامه داد: “منم خیلی ناراحت شدم؛ اصلا دلم نمیخواست بیام سر کار. امروز هم مادرم به زور فرستادم. به خاطری که کارم رو از دست ندم. اووف. نمیدونی چقد خونوادهاش افادهای و مزخرف بودند. خلاصه قسمت نبود. پاشو به کارمون برسیم.” موقعی که نازنین با زهرا حرف میزد، عباس از پنجره داشت نگاهشان میکرد. ولی نازنین متوجه نبود اما زهرا او را دید. زهرا خیلی خوب میدانست که عباس این نمایش خواستگاری را عمدا به راه انداخته بود تا زهرا دیگر بهانهای نداشته باشد. ذهن زهرا خیلی مشغول بود. اصلا حال خوبی نداشت. دلهرهی عجیبی سراپای وجودش را گرفته بود. شب که به خانه رفت سیمکارت خود را روشن کرد. بلافاصله چند پیام برایش رسید که همه از عباس بود و اعلام تماسهای از دست رفتهای که او گرفته بود. نتوانست پیامها را بخواند، گوشی را خاموش کرد و خوابید. مدتی گذشت. یک روز نازنین به زهرا گفت: “آقای مدیر را دیدم، چقد لاغر شده بود.” زهرا میدانست که عباس هنوز به فکر اوست و دارد غصه میخورد. در همین زمانهای بیخبری زهرا و عباس از یکدیگر بود، نازنین با یکی از کارگرهایی شرکت عقد کرد و دیگر از حال و هوای جلسه خواستگاری ناموفق با آقای مدیر بیرون آمده بود. زهرا هم برای نازنین بسیار خوشحال بود.
عباس روزهای تعطیل در نزدیک منزل پدری زهرا در ماشین مینشست و از دور زهرا را که از خانه بیرون میآمد، مینگریست تا شاید یک بار تنها باشد و بتواند با او صحبت کند. چون خط زهرا هم خاموش بود و عباس راهی برای ارتباط با او نداشت. در شرکت هم مناسب نبود که با او صحبت کند. یک روز تعطیل زهرا با دختر خود بدون حضور مادر و پدرش به پارک رفت. عباس به کنارشان آمد و زهرا جا خورد. عباس با لبخند گفت: “نمیخواهی این دختر خوشگل را به من معرفی کنی. دختر رو به زهرا کرد و با تعجب عباس را مینگریست زهرا گفت: “عزیزم من توی شرکت این آقا کار می کنم. او رییسام است. و اسمشون آقای… .” که یهو عباس خودش گفت: “اسم من عباس است.” بعد یک توپ و عروسک زیبا به دست دختر داد و نگاهی همراه با عشق و التماس به زهرا کرد و با دختر زهرا مشغول توپ بازی شد. صدای خنده دختر زهرا و عباس تمام پارک را گرفته بود. زهرا روی صندلی پارک نشست و هر دو آنها را با عشق نگاه کرد.