از مجموعه داستان(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
سلام دلبندم. امیدوارم که در این سرمای وانفسای زندگی و ایامی کرونازده و زمستان زمانه، حالت خوب و تنور دلت گرم باشد. احساس خوبی برای نوشتن ندارم؛ چرا که گویی هر روز میمیرم و زنده میشوم تا کی باشد که بمیرم و دیگر زنده نشوم. به قول زندهیاد «محمدعلی فردین» هنرمند ارزشمند و مردمی کشورمان که میگفت: “مرگ حق است؛ اما به چه قیمتی؟! ما هر روز میمیریم برای یک روز زندگی.” قبل از آن که از پاییز زیبا به زمستان زیباتر برسیم، ناقوس مرگ بر جانمان طنینانداز پرواز نابهنگام دایی «بهزاد»ات (برادر ارشدم) شد. آخرین بار، زمستان سال قبل در یک روز برفی که با خانواده به تهران آمده بود، دیده بودمش. عجب آن روز خاطره شد در خانه دایی «محمد»ات(برادر سومم)؛ سه مو فرفری خانواده کنار هم بودند. همیشه دیگران هم گفتهاند که بیش از آن که به خواهرانم شبیه باشم، چهرهام مشابه این دو برادر است. امیدوارم خدا به تمام اعضای خانواده و دوستداران بهزاد صبر دهد. با رفتنش گویی به خانهاش صاعقه اصابت کرد. بسیار رفیقدوست و مردمدار بود؛ چون در خوزستان هم زندگی میکرد هنوز با همان لهجه شیرین جنوبی (آبادانی) صحبت میکرد، یادش بخیر. دفتر دل و ذهنم پر از خاطره از اوست که میشود از آن داستانها نوشت. بهزاد عشق سینما و عاشق فیلمهای «بهروز وثوقی» بود. (هنرمند ارزشمند دیگری از کشورمان که سالهاست او در حسرت ایران است و دوستدارانش در ایران، در حسرت او) اولین باری که سینما رفتن یادم مانده، بهزاد مرا به دیدن فیلم «لیلا و صمدآقا» برد. صمدآقایی که عاشق لیلا بود. (با بازی خوب «پرویز صیاد» در نقش صمدآقا، هنرمند ارزشمند دیگر مملکتمان که او نیز چون بهروز وثوقی ناخواسته در غربت به سر میبرد) وقتی با پدرت ازدواج کرده بودم، یک بار که با دایی بهزاد مشغول مکالمه تلفنی بودم، سراغ پدرت را گرفت و متوجه شد که پدرت بیرون از منزل است. با شوخی گفت: “صمدآقا بدون لیلاش کجا رفته؟!” و هر دو قاهقاه خندیدیم و این گونه یادی کردیم از آن زمانهای دور. او در ماجرای سوختن سینما رکس آبادان هم بعضی دوستان خود را از دست داد. بهزاد رفتارش با من که کوچکترین خواهرش بودم، نرم و ملایم بود. برخلاف دوستانم که اغلب از برادر بزرگشان میترسیدند، بهزاد جوری رفتار نکرده بود که من از او بترسم. وقتی از بندرانزلی بر میگشت(برای سربازی نیرو دریایی رفته بود) با آن که سنم کم بود، اما خاطراتی دارم که در ذهنم مانده است. به خصوص یک بار که از گردنش آویزان شده بودم و مثل کنه بهش چسبیده بودم و از او جدا نمیشدم. در ضمن این را هم بدان که تنها برادرم بود که در مراسم ازدواجش حضور داشتم و این جشن برایم بسیار شاد و دلچسب بود. رسیدن دو عاشق بود، آن هم بعد از سه سال که با وساطت مادربزرگت(مادرم)، خانواده دختر از خر شیطان پایین آمدند و آن عروسی پای گرفت. حتی پدربزرگت(پدرم) میخواست که اگر با وساطت مادرم باز هم دختر را ندادند، برای این که بهزاد به عشقش برسد، آن دختر را با کمک بهزاد و با رضایت خود دختر از خانواده بدزدند و در جایی دیگر به عقد هم در آورند. میبینی فرزندم! داستان عشقی دایی بهزادت را! همینک همسرش مثل مرغ عشقی که جفتش را از دست داده کلافه، درمانده و ساکت است. امیدوارم عمر همسرش مانند مرغ عشقها کوتاه نباشد و دو یادگار برادرم را تنها نگذارد. در نبودش با پرداختن به علایق مشترکمان یادش را زنده نگاه میدارم. یکی از علایق مشترکمان موسیقی بود. آواز «شجریان» و «شهرام ناظری»، دیدن و شنیدن کنسرتهای «امکلثوم» و ترانههای «عبدالحلیم حافظ» و «فریدالاطرش» و… خواندن اشعار حافظ و مولانا و سعدی و … . با عشق برایش وقت میگذاشتم و با موبایل کوچکم که در کف دستم جا میشود، برایش اشعاری را تایپ میکردم و او برای تشکر در جواب مینوشت: “دمت گرم! عالی بود! سلام امیر رو برسون.” و با همین (دمت گرم) گفتنهایش، من تشویق میشدم برای پیام بعدی در وقتی دیگر با اشعاری دیگر. روزی که در خاک آرامید؛ من آن جا نبودم. همین جا سیدی «شجریان» را گذاشته بودم. گویی کنار من و پدرت نشسته است و با هم به آن سیدی گوش میدهیم. به هرحال او رفت و چند روز بعدش شب یلدا بود. یلدایی تلخ که مشابه آن را بیست سال پیش وقت پرواز مادرم، تجربه کرده بودیم. با تمام اندوهی که داشتیم اما همه خانواده در خانههایمان با یاد بهزاد، آداب شب یلدا را پاس داشتیم (بیست سال پیش همه خواهران و برادران به اتفاق پدر و کلی از افراد فامیل، در خانه پدری، کنار هم آداب یلدا را به جا آوردیم) آن شب گویی در خانههایمان بهزاد بر سر سفره یلدای تکتک ما حضور داشت. امید که یلدای تلخ ما و همه مردم ایران به صبحی شیرین برسد. میدانی که ما خانواده پر جمعیتی هستیم (خانواده مادریات) وقتی پدر و مادر از دست میروند بعد از آن، گاهی تو نگران هستی که کدام یک از خواهران و برادران زودتر راهی آن دیار میشوند. در خانواده ما، بهزاد با مرگ زود هنگامش، در شصت و سه سالگی، رخت عزیمت به تن کرد. امیدوارم بقیه خواهر و برادرانم عمر طولانی و باعزت داشته باشند و تو نازنینِ من، از خاطر مبر که با تمام توصیفاتی که از حال و اوضاع میبینی و میشنوی و یا حتی نمیدانی اما جاری و ساریست، بدان که بهار در راه است. مراقب خودت باش، تا بتوانی بهار را نظارهگر باشی. میبوسمت. قربانت: مادر دلتنگت.