مادربزرگ

فرحناز حسامیان

دانیال با چشم‏های اشک‏بار بر سر مزار مادربزرگش ایستاده بود و قطرات اشک‏هایش به آرامی از گونه‏هایش پایین می‏آمد. مادربزرگی که برای او بزرگ‏ترین حامی بود. مادربزرگ در تمامی مراحل زندگی دانیال همراه و مایه دلگرمی او بود، چه از نزدیک چه از دور؛ ابتدا با تماس عادی و رفته‏رفته با پیشرفت تکنولوژی، تماس‏های عادی به تماس‏های تصویری تبدیل شد. آن‏ها روحی به یکدیگر بسیار نزدیک بوده و هر شب با هم حرف می‏زدند. دانیال هر چه که آموخته بود را مدیون مادربزرگ بود. آن روز مادربزرگ به خاک سپرده شده و دانیال آرام بر روی زمین کنار مزار او نشسته و غرق در خاطرات با مادربزرگ بود. کم‏کم همه داشتند از قبرستان می‏رفتند. دانیال از پدرش خواست که کمی دیگر آن جا بماند. همه فامیل و آشنایان رفتند. دانیال همان جا نشست و گریستن آرام او، به هق هق کشیده شد. از ته دل برای فوت مادربزرگ که امری بدیهی بود، می‏گریست.

دانیال تنها حدود دو سال را از نزدیک با مادربزرگ زندگی کرده بود. آن هم در زمان بچه‏گی. حدود پنج، شش سالگی‏اش. یعنی درست زمانی که برای اولین بار به ایران فرستاده شد. دانیال حاصل ازدواج  یک پدر ایرانی و مادری انگلیسی بود. پدر و مادر دانیال خارج از ایران با هم آشنا شده و ازدواج کرده بودند. مادر دانیال هیچ وقت به ایران سفر نکرده بود. دعوای پدر و مادر و قهر کردن‏های مداوم مادر و از خانه بیرون رفتن‏هایش، دانیال را بسیار حساس و تنها کرده بود. تلخی آن روزها، باعث شد که مهر و حمایت عاطفی مادربزرگ برایش بزرگ و چشم‏گیر باشد. دانیال هنوز به یاد دارد شب‏های بدون آغوش گرم مادر را. وقتی که  در گوشه‏ای از اتاق، یا روی تختش آنقدر می‏نشست تا همان جا خوابش می‏برد و گاهی از ترس جای خود را خیس می‏کرد. بعد سردش می‏شد. چون روی‏اش کشیده نشده بود. از ترس و سرما از خواب می‏پرید و بلند‏بلند می‏گریست و پدرش را صدا می‏زد. پدر هم با ناراحتی از رفتن مادر و با استیصال از وضعی که پیش آمده، به اتاق دانیال می‏آمد و دانیال را در بغل می‏گرفت و همراه با گریه‏های دانیال، خود نیز بر بخت و اقبال خود می‏گریست. پدر لباس و ملافه‏ی تخت دانیال را عوض کرده و با مهربانی سعی می‏کرد تا او مجددا به خواب رود.

دانیال با آن که زبان فارسی را به خوبی نمی‏دانست بعضی از شب‏ها که از ترس می‏پرید و پدر هم در خانه نبود و مادر هم در قهر بیرون از خانه به سر می‏برد، بدون این که متوجه فاصله زمانی کشور محل سکونت‏شان با ایران باشد، با مادر بزرگ خود در ایران تماس می‏گرفت و صدا را روی بلندگو می‏گذاشت و خود یک گوشه کز می‏کرد تا مادربزرگ با صدای گوش‏نواز و آرام خود، لالایی برای او بخواند و قربان صدقه‏اش کند و دانیال آرام به خواب رود. مادربزرگ وقتی می‏فهمید که او به خواب رفته تلفن را قطع می‏کرد. اما تلفن اتاق دانیال به بوق‏بوق می‏افتاد، تا هر زمان از شب که پدر یا مادر از قهر برگشته، بیایند و تلفن را قطع کنند. چه بسیار شب‏ها که دانیال، یواشکی بدون آن که به پدر و مادر بگوید، به مادربزرگ زنگ زده و با فارسی شکسته با او حرف می‏زد و از او درخواست لالایی خواندن می‏کرد. یا برایش نصف انگلیسی، نصف فارسی، ماجراهای خانه را تعریف می‏کرد. با آن که مادربزرگ انگلیسی متوجه نبود، اما راه آرام نگه‏داشتن و سرگرم کردن دانیال را خوب می‏دانست.

بالاخره کار پدر و مادر دانیال به جدایی کشید. مادر سرپرستی دانیال را نخواست و سرپرستی او را پدرش پذیرفت. پدر دانیال درگیر مشکلاتی بود که نمی‏توانست به خوبی از نگهداری دانیال برآید؛ به همین خاطر، با مادر خود صحبت کرده و خواست تا دانیال را نزد او به ایران بفرستد تا هر گاه مشکلاتش کمتر شد، دانیال را به نزد خود برگرداند. پدر دوست داشت دانیال کنار خانواده‏اش کمی از آداب و رسوم ایرانی و خانوادگی را هم بیاموزد.. مادر بزرگ موافقت خود را اعلام کرد. طولی نکشید که پدر تمام کارهای مسافرت دانیال به ایران را انجام داد. او چون خودش نمی‏توانست دانیال را به ایران  ببرد، برای تنها نبودن دانیال، یک پرستار گرفت تا در سفر هوایی او را همراهی کرده و سالم به دست مادربزرگش برساند.

دانیال به ایران رسید. آن زمان هنوز تماس‏ها تصویری نبود و او مادربزرگ را تنها در فیلم و  عکس‏هایش دیده بود. به محض ورود به سالن فرودگاه دانیال با دیدن مادربزرگ، او را شناخت و با کم‏رویی خود را در بغل مادربزرگ انداخت و محکم به او چسبید. سرش را از روی شانه مادربزرگ گذاشته و چهره اش را بر گردن مادربزرگ پنهان می کرد. گویی داشت به آرامی عطر تن و لباس مادربزرگ را که به او احساس امنیت می‏داد، استشمام کند.

دانیال خود را در خانه مادربزرگ غریبه می‏دانست. اما به اقتضای سنش سعی می‏کرد سر خود را گرم کند. آن روزها این آغوش گرم مادربزرگ بود که به دانیال آرامش و احساس امنیت می‏داد. آرامشی که در دور دست با صدای مادربزرگ به او دست می داد، در ایران به احساس اعتماد تبدیل شد. فارسی صحبت کردنش بهتر شده بود. اوایل آمدنش وقتی پدرش تماس می‏گرفت، ترجیح می‏داد با او زیاد صحبت نکند، زیرا احساس‏اش این بود که پدر هم او را نخواسته است. این فکر آزارش می‏داد. اما مادربزرگ او را متوجه کرد که در مورد پدرش اشتباه می‏کند. رفته‏رفته تماسش با پدر عادی شد. سعی می‏کرد فارسی صحبت کند، حتی گاهی با لهجه. مگر این که بعضی چیزهایی را که دوست داشت به پدرش مثل راز بگوید و کسی متوجه نشود، آن موقع با پدر انگلیسی حرف می‏زد. گاهی ضمن تعریف برای پدر به گریه افتاده و با صدای بلند گریه می‏کرد. این زمان تنها آغوش مادربزرگ بود که آرامش می‏کرد. دانیال در بازی با بچه‏های عمه و عموهایش، بیشتر اوقات یا از بازی کنار می‏کشید و یا دعوا کرده و گریه سر می‏داد. در این میان فقط مادربزرگ بود که به سراغ او آمده یا طرفداری‏اش را می‏گرفت و یا با زبان مهربانانه‏ای به او می‏فهماند که اشتباه کرده. آن وقت دانیال آرام گرفته و به بازی عادی خود با بچه‏های فامیل ادامه می‏داد.

دانیال آن زمان که کنار مزار مادربزرگ بود، با خود می‏اندیشید که وقتی در بچه‏گی به ایران آمده بود، مادربزرگ زیاد جوان نبود و بالطبع می‏بایست کم حوصله باشد و نتواند از عهده مادری برای یک پسر بچه کوچک برآید؛ اما درست به یاد داشت که مادربزرگ  تا چه حد از جان و دل برای او مایه می‏گذاشت و کارهای او را خود انجام می‏داد. حتی گاهی در نبود بچه‏ها در منزل، هم‏بازی دانیال می‏شد. گویی مادربزرگ این گونه می‏خواست طعم تلخ نبود مادر (مادری که خود دانیال را نخواسته بود) و دوری از پدر را به کام دانیال، شیرین کرده و او احساس بی‏کسی و تنهایی نکند. انگار با آمدن دانیال مادربزرگ خیلی جوان شده بود. همیشه کنار دانیال حاضر بود تا هنگام خواب که او را با لالایی خود به خواب ناز ببرد. وقت خواب ضمن شنیدن صدای دلنشین لالایی، عطر آغوش پر مهر مادربزرگ، دانیال را مست خواب می‏کرد. کم‏کم ناراحتی‏اش از پدر، به دلتنگی تبدیل شد و تقریبا یک شب در میان با پدر صحبت می‏کرد و خیلی زود دلتنگی‏اش رفع می‏شد؛ چرا که مادربزرگ نمی‏گذاشت او کمبودی احساس کند و در رسیدگی به دانیال خستگی نمی‏شناخت.

دانیال با خود مرور کرد وقتی را که برای اولین بار در ایران به مدرسه رفت. خرید کیف و لباس مدرسه و لوازم تحریر. همه را با جزییات و رنگ آن‏ها به خاطر داشت. به یاد آورد که در مرتب کردن اتاقش وقتی پر از وسایل خریده شده بود که با مادربزرگ خریده بودند، عمه‏اش به مادربزرگ کمک کرد تا آن جا را منظم کنند. او آن شوق و ذوق کردن‏ها را کاملا به یاد داشت و شیرینی لذتش بر لب‏هایش که با اشک خیس شده بودند، در آن آرامش‏گاه قبرستان، لبخند آورد. او به خاطر آورد چقدر با خوشحالی برای پدرش تلفنی گفته بود که چه چیزهایی خریده‏اند و لباسش چه رنگی‏ست. کمی فارسی می‏گفت و کمی انگلیسی و مادربزرگ با آن که انگلیسی نمی‏دانست، اما نشان می‏داد که متوجه تعریف‏های دانیال برای پدرش هست. روز اول مدرسه با آن که همه بچه‏ها به همراهی پدر و مادرشان نیاز دارند، اما مادربزرگ با چنان حمایتی کنار دانیال بود که او احساس تنهایی نکرد و آن روز برایش جزو خاطره‏انگیزترین روزهای خوش زندگیش بود. آن روز مادر بزرگ برایش تعریف کرده بود که چگونه پدر دانیال و عمه و عموهای او را به مدرسه فرستاده و از هر کدام‏شان خاطره‏ها برای دانیال گفت. از بردن و آوردن‏های آن‏ها به مدرسه، از درس پرسیدن‏ها و رسیدگی‏های دیگر به آن‏ها. گویا پدربزرگ در جوانی از دنیا رفته بود و بار زندگی تماما به دوش مادربزرگ افتاده بود. بیشتر تعریف‏های آن روز مادربزرگ از خاطراتی بود که از زمان مدرسه رفتن پدر دانیال داشت. پدر دانیال آخرین پسر مادربزرگ بود. بسیار هم پر شر و شور و شلوغ بود. مادربزرگ از شیطنت‏های پسر آن چنان به شیوایی  برای نوه، حرف می‏زد که دانیال احساس می‏کرد خودش نیز در آن روزها حضور داشته است. بعد هر دو با هم از ته دل می‏خندیدند. این یادآوری‏ها هم اشک دانیال را سرازیر می‏کرد، هم لبخند تلخی بر لبانش می‏آورد.

دانیال از خاک مادربزرگ دل نمی‏کند. باز به یاد آورد وقتی با مادربزرگ برای گرفتن کارنامه کلاس اول رفته‏اند و شاگرد اول شدنش، چقدر در آن‏ها هیجان ایجاد کرده بود و دست هم دیگر را گرفته بودند و با هم از خوشحالی چرخیده بودند. آن شب به خاطر شاگرد اول شدن دانیال، مادربزرگ همه عموها و تنها عمه دانیال را دعوت کرد و با هم برایش جشن گرفتند. کیکی مثل کیک تولد برایش گرفتند و کلی هدایا برایش خریدند. وقتی مهمان‏ها رفتند، با این که بسیار دیروقت بود، دانیال هم چنان ورجه‏ وورجه می‏کرد و رقص‏کنان دور مادربزرگ می‏چرخید تا پدرش زنگ زد و همه را برای او نیز تعریف کرد. آن شب هم جزو شب‏های شیرین و خاطره‏انگیز زندگی‏ش محسوب شد و خوشحالی آن زمان را هیچ گاه از یاد نبرد. دانیال تمام این خاطرات را بالای سر مادربزرگ با خود مرور می‏کرد و و آرام‏آرام اشک می‏ریخت و دل خود را سبک می‏کرد.

به راستی در تمام مدت عمرش، مادربزرگ برایش یک یار، یک یاور، یک مونس و یک حامی بزرگ بود. یک شب دانیال خواب بد دیده بود. با گریه و زاری سر جایش نشست. مادربزرگ کنارش آمده و با ناز کردن و قربان صدقه رفتن، او را آرام کرده بود. بعد کنارش دراز کشیده تا او به خواب برود. آن شب هم برایش بار دیگر لالایی همیشگی خودش را خوانده بود تا او به خواب رفت. صبح که بیدار شد، در بغل مادربزرگ چه آرام جا خوش کرده بود و چه احساس زیبایی از امنیت و آرامش داشت.  دلش نمیخواست برخیزد، تکان نخورد تا دوباره خوابش بَرَد؛ او هیچ وقت این لذت را از یاد نبرد. فردای آن روز، تلفنی برای پدر تعریف کرد که چه خواب بدی دید و چه لذتی برد از خواب دوباره در آغوش پر مهر مادربزرگ. همان روز بود که پدر به او چیزی گفت که در عالم کودکی نمی‏دانست خوشحال شود یا ناراحت. گویی پدر کار خود را سر و سامان داده بود و خانه‏ای مناسب گرفته بود و دیگر می‏توانست تا از دانیال مراقبت کند. او میخواست تا دانیال را به  نزد خود برگرداند. دانیال خوشحال شد از رفتن کنار پدر اما از دور شدن از مادربزرگ دلتنگ بود. بعد از قطع تلفن، گویی باز خواب بدی دیده باشد، بی‏مقدمه گریه را سر داد.

تا آماده شدن کارهای رفتن و پرواز دانیال به سمت پدر، حدود دو ماه وقت بود. دانیال بسیار آرام‏تر شده و وابستگی‏اش به مادربزرگ بیشتر شده بود. او فکر می‏کرد شاید بتوان مادربزرگ را با خود ببرد. اما پدر جواب منفی داده بود. مادربزرگ هم به او گفته بود که نمی‏تواند خارج از ایران زندگی کند. آن روزها چهره مادربزرگ هم در چشم دانیال، غمگین می‏نمود. گویی او هم از دور شدن دانیال ناراحت بود. دانیال با دیدن چهره غمگین مادربزرگ خود را به آغوش او می‏انداخت و در بغلش آن قدر می‏ماند تا خوابش می‏برد. گویی می‏خواست آرامش آن آغوش را در وجود خود ذخیره کند. آن دو ماه جزو زجرآورترین روزهای زندگی دانیال بود. زیرا با آن که پدرش را خیلی دوست داشت، اما جایگاه مادربزرگ برایش فراتر رفته بود. او مادربزرگ خود را به جای مادر کم عاطفه خود دوست داشت و با زبان بچه‏گانه می‏گفت: “مادربزرگ من اندازه تمام دنیا دوستت دارم.”

با نزدیک شدن به روز پرواز، دانیال همه جا چسبیده به مادربزرگ بود و هر وقت از خواب بیدار می‏شد، به بغل مادربزرگ می‏خزید. گویی می‏خواست فرصت‏ها را غنیمت بشمرد. با آن در بغل رفتن‏ها آرامش خاصی می‏گرفت. او بر سر مزار مادربزرگ این آرزوی واهی را داشت که کاش یک بار دیگر آغوش مادربزرگ را حس می‏کرد. اما افسوس، شدنی نبود. دانیال هیچ گاه لحظات و ثانیه های با مادربزرگ بودن را فراموش نکرد. زمان رفتن و پرواز دانیال که رسید، با خداحافظی احساساتی خود در فرودگاه، اشک همه را در آورد. آن دیدار، آخرین دیدار حضوری مادربزرگ و دانیال بود. دیگر دانیال مادربزرگ را ندید و به ایران نیامد تا زمانی که خبر فوتش رسید و او با پدر به ایران آمدند. دانیال آن زمان نمی‏دانست که دیگر دست و روی مادربزرگ را لمس نخواهد کرد و چشمان مهربانش دیگر هیچ گاه باز نخواهند بود تا او را به آرامش دعوت کنند. دانیال از بس این خاطرات را با خود مرور می‏کرد به صورت تلقینی، بوی آغوش مادربزرگ را هم حس می‏کرد و گریه‏های آرام‎اش باز به هق‏هق مبدل می‏شد.

بعد از رفتن دانیال  از ایران و رسیدن پیش پدر با این که خیلی خوشحال بود که به پدر رسیده، اما باز ساعات بسیاری تنها بود و این باعث می‏شد غم دوری مادربزرگ اذیتش کند. شب‏های اول با گریه و ناآرامی می‏خوابید و تا با مادربزرگ حرف نمی‏زد خوابش نمی‏برد. شاید باور کردنی نباشد اما از روز رفتنش از ایران تا روز مرگ مادربزرگ، دانیال هر روز حتی اگر شده بود برای یک دقیقه با مادربزرگ تصویری یا صوتی حرف می‏زد. انگار با صدای مادربزرگ برای زندگی روزمره خود، شارژ می شد. دانیال کنار مزار مادربزرگ که بود، اندیشید دیگر صدا و تصویر زنده مادربزرگ را نخواهد داشت. مسافت و دوری، از عشق او به مادربزرگ کم نکرد، برعکس، وابستگی‏اش به او همیشه افزون بود. دانیال تمام کارهای خود را، تصمیم‏ها و ماجراهای روز را گاه خلاصه‏وار و گاه با جزییات، برای مادربزرگ تعریف می‏کرد؛ وقتی بزرگتر شده بود و برای دوستانش از مادربزرگش می‏گفت، همه در بی‏نظیر بودن مادربزرگ او یک صدا بودند.

حدود بیست و سه سال از روزی که اولین بار مادربزرگ را دیده بود، می گذشت. هوا تاریک شده بود. دانیال قصد دل کندن از مزار مادربزرگ را نداشت. پاسی از نیمه شب گذشته بود که کنار قبر مادربزرگ خوابش برد. از آن جا که مادربزرگ بسیار مهربان بوده و تمام ذهنش را گرفته بود، در آن جا هم دانیال از وجود مادربزرگش بی‏بهره نماند. او در خواب مادربزرگ را دید که صدایش می کند بعد صدای لالایی او را شنید. همان لالایی خاص مادربزرگ را. بعد به کنار دانیال آمده و  نشست. سر دانیال را روی زانوی خود گذاشته و موهایش را نوازش کرد و از او خواست که از آن جا به خانه برود؛ کنار پدر و عمه و عموهایش. زیرا او همیشه آرزو داشت تا همه اعضای خانواده کنار هم باشند. از قضا آن شب همه در خانه مادربزرگ دور هم جمع بودند. در خواب، مادربزرگ از شاد زندگی کردن و خوشحال بودن و خوب گذراندن لحظات برای دانیال حرف زد و از این که همیشه مراقب او خواهد بود و به او در خواب‏هایش سر می‏زند. مادربزرگ انگشتری درشت با نگینی سبز به دست دانیال داد و گفت با دیدن این، همیشه یاد من کن. دانیال در خواب خود، روی زانوان مادربزرگ به خواب رفت. دانیال وقتی که بر مزار مادربزرگ از خواب پرید. لبخندی به  خاک مادربزرگ زد و گفت: “ممنونم مادربزرگ! هیچ گاه فراموشت نخواهم کرد.” بعد از بیدار شدن، دانیال همان آرامشی را داشت که در بچه‎گی از آغوش گرم مادربزرگ می‏گرفت. از سر مزار برخاست. لباس خود را تکاند و با صدای بلند مجددا رو به خاک مادربزرگ گفت: “ممنونم مادربزرگ خوشگلم! مثل همیشه آرومم کردی. فدای مهربانیت. حتی الان که نیستی، برای من، انگار که هستی.” دانیال دستش را به سمت لبانش برد و بوسه‏ای  به سمت خاک مادربزرگ فرستاد. بعد با دلی آرام، به طرف خانه مادربزرگ رفت. او به خاطر انگشتری با نگین سبز که درخواب مادربزرگ به دستش داده بود، باور داشت که با دعای او آینده‏ای روشن و سبز در پیش خواهد داشت.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *