کدام عید؟! فقط سال نو شده!

از مجموعه داستان(نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلاحسامیان

سلام فرزندم. سال نو، مبارک تو باشد که نیستی. عیدی تو این نامه من است؛ خواهی بپذیر، خواهی دور بریز.

امیدوارم که تو مثل بچه های آخر الزمان نباشی که بسیار نسبت به پدر و مادرهای شان کم ادب و پررو و حق به جانب و طلبکار هستند. تو را نمی دانم. خدا را شکر که نیستی تا همسان بچه های آخر الزمان باشی.

زمین یکسال دیگر را طی کرد. گناه دارد این زمین. چقدر پیر شده و هی چرخیده. دست از سرش هم بر نمی داریم. هر چه حضرت عزراییل و اعوان و انصارش هم کمک می کنند، جمعیت زمین که کم نمی شود. بیچاره زمین، ما آدم ها را روی دوش خود تاب می آورد. وقتی هم که مردیم توی دل خود جای مان می دهد. مثل دق دل! چه زنده، چه مرده، بعضی ها واقعا دق دل هستند! ها ها ها.

آری فرزندم. بخند. بلند هم بخند. انرژی از دست رفته من، گاه با خندیدن بر می گردد. حتی وقتی فکر می کنم یا می بینم که بعضی ها از خندان بودنم، ناراحت می شوند، از در آوردن حرص شان بیشتر خشنود می شوم و گاه به راه رفتن مورچه ای روی فرش هم می خندم. اگر هم ایراد بگیرند، خواهم گفت خنده بر هر درد بی درمان دواست! منم که درد بی درمان دارم!

بلی فرزند عزیزم، درد بی درمان من درد ناتوان بودن است در کمک به کسانی که دوست شان دارم. من وقتی نتوانم به آن ها کمک کنم مریضم. خودم نیستم. بدون غلو، رنج می کشم. وقتی بتوانم کاری انجام دهم، از جانم مایه می گذارم. انگار سربازی خوش خدمت، تمام و کمال می مانم تا زمان خدمتم به انتها برسد. اما گاه افراد، آدم ها، آن چنان توی ذوقم می زنند، آن چنان چینی نازک دلم را می شکانند که از  جانم خسته می شوم. از خوب بودن بیزار می شوم. از صاف و صادق بودن متنفر می شوم. از این که وقت و انرژی و جان گذاشته ام، مانند سگی خطاکار، پشیمان می شوم. دلم می خواهد زود آخر دنیایم شود، بروم در گوری بخوابم تا هیچ صدایی نشنوم. هیچ کس را نبینم. دلم می خواهد های های گریه کنم برحماقتم، برخوش بینی ام. دلم می خواهد خودم را بزنم، جان ندارم. از بس که خسته ام. از بس که آدم ها (شاید آدم نماها!) خسته ام کرده اند. دلزده ام کرده اند، از آدم بودن، بیزارم می کنند و از انسان بودن، پشیمان می شوم.

دیر زمانی است مثل چینی ترک خورده ای شده ام. دیگر چینی بند خورده  ی وجودم مثل روز اول نمی شود. مثل قبل ترها که شکسته نبود، ترک نداشت. وقتی آدم ها از همه چیز بیزار و خسته ام می کنند، چینی ترک خورده ام، از هم می پاشد و بعد پدرت که وجوش از من هم ترک خورده تر است، با کمک عمو مختار، چینی نازک وجودم را بند می زنند. تا سر پا بمانم. نمی دانم چرا حضرت عزراییل و اعوان و انصارش به سراغ من نمی آیند؟ به سراغ منی که خسته و دلزده از این دنیایم.

ناامید و افسرده نیستم؛ که با همین امید است که دارم هنوز بر این زمین پیر و خسته، قدم می زنم. اشتباه نکن در مورد من. من فقط دلزده و خسته ام، از آدم ها، از جنس آدم. از آن هایی که شکل ظاهرشان آدم است اما از آن ها پست تر موجودی نمی توان یافت.

زمین کثیف است. هوا کثیف است. آب کثیف است. پس کجا زندگی کنم؟ نه می توان ماهی شد و به آب رفت، نه پرنده شد و پرواز کرد و نه انسان ماند و روی زمین قدم زد. پس چه کنم؟ این گونه انتظار داری سال نو را عید بنامم؟! نمی توانم. سالیان نو زیادی آمده اند که عید نداشته ام. خیلی ها عید نداشته اند.

خانه تکانی نظافت است. خرده نمی گیرم به کسانی که خودشان را کشته اند تا خانه تکانی کنند. اما در حیرتم از خریدکردن های کسانی که سال نو را عید داشته اند. در انسان بودن شان مشکوک خواهم شد. اصلا شاید اشکال در دید من است. در دید پر از ایراد من است. خدا مرا از روی زمین محو کند تا هر کس هر جور که دلش می خواهد، عید بگیرد. من که بخیل نیستم. فقط من نبینم شان.

شاید بگویی چرا کنار آن ها مانده ای؟ خوب کجا بروم؟ جایی هست مگر؟ یا مگر می توانم بروم و نمی روم؟ چرت نگو فرزند! روی اعصابم هم رژه نرو. سکوت کن و غرغرهای مادرت را بخوان یا نخوانده پاره کن و برو بخواب. که خواب تو اگر کسی را نیازاری، از بیداری ای که کسی را بیازاری سودمند تر است. برو بخواب. حتی برو بمیر، اما دیگران را آزار مده. من بر مرگت راضی خواهم بود اگر بدانم که کسی را با دست و زبانت یا حتی نگاهت، رنجانده باشی. وقتی نخواهی مراعات دل افراد را بکنی، همان بهتر که نیستی و نباشی.

شعور داشته باش عزیزم. بخوان تا باشعور شوی. بخوان و تامل کن. بخوان و دقت کن. بخوان و باز برگرد و از نو بخوان. شاید این گونه شعورت افزایش یابد و من از دستت حرص نخورم که فرزند من هم بی شعور است. عزیزم شعور، در گرانی است که از صدف روزگار بی تلاش به دست هر کس نخواهد رسید. فرزندم شعور اکتسابی است. پس تلاش کن. تلاش کن در جرگه ی بی شعوران و کم شعوران نمانی. بگذار به تو افتخار کنم.

هوا این جا متغیر است. بارانی، ابری، آفتاب داغ. بالاخره یک جوری شب، روز می شود. همین که می گذرد و امیدی هست، خدای را شکر. دیگر برو به کارهای خودت برس و من و پدرت را در افکارت تنها بگذار. به خدای عادل می سپارمت. می بوسمت. قربانت: مادرت.

 

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *