خدایا! بسه دیگه!

لیلا حسامیان

سلام فرزند. خیلی وقت است که قلم را به خاطر تو تکان نداده ام. البته در دلم با تو سخن گفته ام اما حس نامه نوشتن برایت را روی ورق نداشته ام. دوست هم نداشتم نامه ام پر از نق و غر باشد. پس زبان در کام و قلم در غلاف ماندم.  دلم می خواست حال ها خوب باشد و من با انرژی برای تو بنویسم که حال همه خوب است. اما … .

بالاخره بغض آسمان ترکید و به هق هق افتاد. شاید این گونه کثیفی هوا، قدری شسته شود و حال ها هم کمی خوش شود. یعنی می شود؟! نمی دانم. من که همیشه با امید زنده ام. آخر برف هم آمد اما حال خوش نشد. تازه به جای خوشحالی، ناراحتی هم داشت. می پرسی چرا؟! خواهم گفت. صبر داشته باش.

مدتی پیش شنیدم که داستان “دهقان فداکار” از کتاب درسی(کتاب کلاس سوم دبستان) حذف شده. ناراحت شدم. آخر چرا؟! بهتر از این داستان چه قرار بود جایگزین شود؟! خوب است که نیستی! خیلی خوب واقعا! چون من تو را اگر که بودی هم اصلا در مدرسه نمی گذاشتم. آموزش به تو را من و پدرت انجام می دادیم با آموخته ها و دانسته های خودمان. همین کافی بود. اما مطمئنا داستان “دهقان فداکار” را به تو یاد می دادم.

دردناک تر از شنیدن حذف داستان “دهقان فداکار” از کتاب، خبر شنیدن پرواز غریبانه اش بود از این سرای که نام او را در کتابی از خود نیز سنگین می دید. این قدر دلم به درد آمد. این قدر دلم سوخت که … . می دانی که من با مقوله پرواز مشکل ندارم؛ سفر بی بازگشت و بدیهی هر شخص است. اما خبر پرواز دهقان فداکار این را به گوش دلم رساند که گویی او نتوانست تاب بیاورد که نامش از صفحه کتاب بچه ها، حذف شده، خواست از صفحه گیتی هم حذف شود.

“ریزعلی خواجوی”، یعنی همان “دهقان فداکار” اسطوره دل های بچه ها بود. بچه هایی که با خواندن آن داستان زندگی کردند، ضمن مشق نوشتن آن داستان، اندیشیدند. به راستی به جای “دهقان فداکار” چه اسطوره ای برای یک بچه دبستانی، خواهند گذاشت؟ درست است که اسطوره کم نیست اما اسطوره سازی با اسطوره بودن یا اسطوره شدن فرق دارد؛ دقت کن فرزندم.

دلم خیلی گرفته است. پشت وند هم زمین بندری رقصیده است و من از قر دادن زمین اصلا خوشحال نمی شوم! حال چه زمین خودش قر دهد و چه قر اش بدهند. خیلی ها مردند. خیلی ها بی خانه شدند. خیلی بچه ها بی پدر و بی مادر شدند و خیلی مادرها و پدرها بی فرزند.

خیلی دردناک وقتی بود که از بارش برف و باران آدم ها به هلهله و شادی افتاده بودند؛ خوب برف باریدن شادی هم دارد. آخر برف سفید است، پاک است، پلید نیست و زیباست. اما در همان جاهایی که زمین با موزیک تند، بندری رقصیده بود، خیلی ها از سرما می لرزیدند. خیلی ها که بی خانمان شده بودند و در چادر و کانکس هایی زندگی می کردند که گرم نبود؛ که آب به داخل آن چادرها نفوذ می کرد یا دیواره های کانکس ها را باد می برد، انگار با آب دهان دیواره ها را با هم چفت کرده بودند. خوب چگونه بخندم از برف! انتظار داری چطور شادی کنم با برف؟!

بله! واقعا خوشحالی دارد برف. واقعا شادی دارد بارش باران؛ آن هم زمانی که از بی آبی نالیده می شود و هی هشدار و هی تذکر و هی ترس به جان افتاده که آب را جیره بندی می کنند. خوب باید که خوشحال شوم؛ اما وقتی ذهنم، وقتی دلم، به سمت بی خانمان ها برود، انسان نیستم، اگر شادی کنم؛ انسان نیستم، اگر اشک به چشمم نیاید. آدم نخواهم بود، اگر کمکی از دستم برآید و انجام ندهم. می دانی فرزند، چند بچه از سرما یخ زدند. کاش من می مُردم و این اخبار را نمی شنیدم. آن قدر این اخبار مرا بی حوصله و ناراحت کرده بود که اگر نمی خواستم خودم را جمع و جور کنم، حتما کارم به بیمارستان می رسید! شاید هم به تیمارستان! ها ها ها (تلخ خنده!) چقدر خدای را شاکرم که درایت من و پدرت لااقل تا این حد بود که تو به دنیا نیایی. باور کن عزیزم، نخواستم که تو را دلتنگ کنم. اما چه کنم؟! از واقعیت که نمی توان فرار کرد.

می دانی فرزند، این مدت که برایت نامه ندادم اتفاقات دیگری هم افتاد. یک کشتی غول، وسط دریا، تصادف کرد. باورت می شود!؟ سوخت و همه کارکنانش جزغاله شدند. به همین سادگی که می شنوی. دیده بودم موتورسواران بی عقلی که با چراغ های خاموش در شب می رانند، اما نشنیده بودم کشتی به اون عظیمی، چراغ خاموش! دل دریا را بشکافد! چه بگویم؟ من که کارشناس نیستم. خیلی دردناک بود صحنه های سوختن کشتی. دردناک تر ضجه های اطرافیان کارکنان آن کشتی. عجیب تکان دهنده بود.

می خواهی چه بشنوی از من؟ این ها اخباری است که جز من، بقیه هم می شنوند؛ اما اخباری هم هست که فقط تنی چند از آن با خبر می شوند؛ اخبار دیگری هم هست که هیچ گاه به گوش کسی نمی رسد، اما هست. منظورم اخبار خوب نیست. اخبار دردناک و بد است. جاهایی هست که مثل جهنم است. از یک نویسنده ترک این را خوانده ام که نام او را فراموش کرده ام، اما مضمون نوشته ی او این بود: “جهنم آن جایی نیست که آدم ها در آن شکنجه می شوند، بلکه جهنم آن جایی است که آدم ها شکنجه می شوند، اما کسی نمی بیند و  گاه نمی داند.”

می دانی عزیزم، آدم ها بد شده اند؛ اغلب اخبار خوب شان را برا ی خود نگه داشته و اخبار بدشان، گوش بقیه را کر می کند. به هر حال، چه بد که خبرهای “خوب” از خبرهای “بد” بسیار بسیار کمتر است. آن قدر کم که گاهی اخبار خوب گم هستند، در اخبار بد گم می شوند.

با خانمی آشنا هستم که نامش را نمی دانم. او زبان حرف زدن ندارد. او نمی شنود. پاهایش کج و معوج است و با یک چرخ خاص که خود هدایتش می کند، می گردد و گاهی کمک می گیرد. روی چرخ ننشسته است. چرخ را مثل کالسکه بچه هدایت می کند و پاهایش را روی زمین می کشد. گاهی که نمی دیدمش می پنداشتم، شاید مرده باشد و یکی از آن آگهی های ترحیم که روی دیوار ها به چشم می خورد، متعلق به اوست. باز با خود می پنداشتم که نه؛ چه کسی برای او آگهی ترحیم چاپ می کند! اما باز با خود می گفتم، چرا حتما چاپ می کنند. آخر بعضی ها عادت دارند که بعد از مرگ افراد، سر و کله شان پیدا می شود و تازه گُل مرحمت شان می شکفد! البته توی سرشان بخورد با شکفته شدن گُل مِهرشان.

از آشناییم با او زمان ها گذشت. تا یک بار اتفاقی خانه اش را یافتم. وقت دیدنش در کوچه یا خیابان به سمتش می رفتم دستم را به شانه اش می کشیدم تا متوجه نزدیک شدن من بشود و با هم حال احوال با ایما و اشاره ای کنیم. با پدرت هم همین طور گرم می گرفت. او نیازمند بود. اقتصادش گرانی زمانه را تاب نمی آورد. در حد جیب مان، در حد بضاعت مان، کمک می کردیم، گاهی هم از دوستان برایش کمک می گرفتیم اما می دانستم کمک ما برای او خیلی جزیی است.

مدتی از او خبری نداشتم؛ یعنی نمی دیدمش. پایم نیز بسته بود، خود نمی توانستم به درخانه اش بروم. تا آن که فرصتی دست داد و به در خانه اش رفتم. چه بگویم به تو که بعدا نگویی مادر، این چه نامه ای بود؟!

وقتی رفتم، دیدم هر که آن جاست کر و لال است. دوتای شان خانم بودند، متوجه شدم که با هم خواهر هستند اما نفهمیدم آن سه مرد، چه نسبتی با آن خانم ها داشتند. شبیه بودند، مطمئنا افراد نزدیک یک خانواده اند. این که هنوز نفرات دیگری هم در این خانواده هست که من ندیده باشم هم، متوجه نشدم. من وقتی می خواهم از او نام ببرم، او را خانم چرخی می نامم. زیرا نامی از او نمی دانم.

وقتی دیدمش، مریض بود. در حقیقت آسیب دیده بود. با چرخش به زمین خورده بود و سر و صورتش که قابل دیدن بود، به طرز بسیار ناراحت کننده ای، کبود شده بود. دیگر از آسیب های دیگرش که با لباس پوشیده  شده بود، چیزی نفهمیدم. از دیدنم آن قدر ذوق کرد که حدی برایش سراغ ندارم. نمی دانست چگونه خوشحالی اش را از دیدنم، نشان دهد. روی همان چرخ نشسته بود. مثل صندلی. این قدر آواهای مختلف از دهانش با خوشحالی بیرون می آمد که گیج شده بودم.  چه می خواهد بگوید. هوا آن روز سرد بود اما من از عرق خیس شده بودم. از دیدن آن ها و مِهر آن ها، داغ شده بودم. من چه کار می توانستم برای آن ها بکنم؟ اصلا کار من تنها، چه دردی از آن ها دوا می کرد؟! آن قدر اوضاع و دیدن آن ها رقت انگیز بود که نمی توانم برایت بگویم، نمی توانم ادامه دهم، چون آن گاه مجبورم، نامه را نیمه، رها کنم، بروم و شک نکن که هق هق، کمترین نشان تاثر است که می توان داشت. خدای من! خانم چرخی که به تاثر و هق هق من نیاز ندارد.

تو حواست باشد که چشم سرت و چشم دلت، همیشه بینا باشد. گوش سرت و گوش دلت، همیشه شنوا باشد. زبان سرت و زبان دلت که یکی باشد هم خیلی زود سر سبزت به باد خواهد رفت و من تاب عزا برای تو را دیگر ندارم؛ پس تا می توانی کمک کن، آن گاه که نمی توانی زبان باز کنی، با گوش جانت بشنو. یادت نرود انسان باقی ماندن، خود یک مبارزه است فرزند.

عزیزم، بسیار خسته ام. می خواهم بروم بخوابم. گاهی از خستگی فریاد می زنم: “خدایا! بسه دیگه! لحظه ای بعد، سرم را بالا می گیرم و  برای خدا یک ماچ هوایی، می فرستم و می گویم: “قربونت برم خدا جون خودم، از من ناراحت نشو. من فقط خسته ام.”  اما گاهی دلم برای خدای خودم هم می سوزد؛ در عالم خودم گاه می پندارم خدا انگشت به دهان، دارد آدم ها را نگاه می کند و (نعوذ بالله!) می گوید: “به راستی شماها را من خلق کرده ام؟!”  گویی خدا هم بر احوالات زمین حیران است.

پدرت سلام می رساند. اگر بگویم خوب است هم دروغ گفته ام. خودش برایت نامه خواهد داد.  خدا تو را از بلایای زمینی و زمانی و فرازمینی و فرازمانی حفظ کند. من به عنوان مادرت، تنها کمکم به تو این است که نگذارم به دنیا قدم بگذاری. از دور احساس کن در آغوش گرفتمت و محکم می بوسمت. مثل همیشه، نه یکبار، نه دوبار، که هفت هشت بار. فدای تو: مادرت

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *