مطالب اخیر

خدایا! بسه دیگه!

لیلا حسامیان سلام فرزند. خیلی وقت است که قلم را به خاطر تو تکان نداده ام. البته در...

“الله اکبر” سر ساعت ۹ شب

فرحناز حسامیان صدای شعار دادن مردم و الله اکبر گفتن ها از توی کوچه می آمد. هر شب...

بی‏ بی

فرحناز حسامیان گلرخ دختر زیباروی مهربان،  مدتی بود در آسایشگاه سالمندان کار می‏کرد. او با عشق و مهربانی...

افسردگی تعطیل!

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) لیلا حسامیان سلام عزیزم. امیدوارم خوب...

انگشتر

فرحناز حسامیان پیرمردی تنها در پارک کنار درختی روی صندلی نشسته بود و در دنیای خودش فرو رفته...

آن پرنده در بهار پرید

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) لیلا حسامیان سلام فرزند؛ امیدوارم خوب...

نازگل

فرحناز حساميان Farahnaz.hesamian@gmail.com خانم مسنی کنار حوض بزرگ واقع در حياط شاهچراغ نشسته بود. سختی و گذشت روزگار...

عهد چپق!

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) ليلا حساميان سلام. خوبی دلبندم؟ با...

سلام کنی که نمی ميری!

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)   ليلا حساميان سلام، سلام دلبندم....

عادت نکن!

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) ليلا حساميان سلام دلبندم؛ خوبی؟ دماغت...