خدایا! بسه دیگه!
داستان
جولای 27, 2018
لیلا حسامیان سلام فرزند. خیلی وقت است که قلم را به خاطر تو تکان نداده ام. البته در...
“الله اکبر” سر ساعت ۹ شب
داستان
جولای 27, 2018
فرحناز حسامیان صدای شعار دادن مردم و الله اکبر گفتن ها از توی کوچه می آمد. هر شب...
فرحناز حسامیان گلرخ دختر زیباروی مهربان، مدتی بود در آسایشگاه سالمندان کار میکرد. او با عشق و مهربانی...
افسردگی تعطیل!
داستان
جولای 27, 2018
از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) لیلا حسامیان سلام عزیزم. امیدوارم خوب...
فرحناز حسامیان پیرمردی تنها در پارک کنار درختی روی صندلی نشسته بود و در دنیای خودش فرو رفته...
آن پرنده در بهار پرید
داستان
جولای 27, 2018
از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) لیلا حسامیان سلام فرزند؛ امیدوارم خوب...
فرحناز حساميان Farahnaz.hesamian@gmail.com خانم مسنی کنار حوض بزرگ واقع در حياط شاهچراغ نشسته بود. سختی و گذشت روزگار...
از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) ليلا حساميان سلام. خوبی دلبندم؟ با...
سلام کنی که نمی ميری!
داستان
جولای 27, 2018
از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) ليلا حساميان سلام، سلام دلبندم....
از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد) ليلا حساميان سلام دلبندم؛ خوبی؟ دماغت...