آیا جزای نیکی جز نیکی خواهد بود؟!

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلا حسامیان

سلام عزیزم. لحظه به لحظه‏ات به خیر و در آرامش. امیدوارم که سلامت روح و روان داشته باشی و به خاطر اعصاب خراب یا عقده‏های درونی یا کسر شخصیت، با کسانی که رو به رو می‏شوی، حال چه اعضای خانواده باشند، چه غریبه، به آن‏ها پیله نکنی و بر سر آن‏ها مثل ساختمان «پلاسکو» آوار نشوی. آخر مگر آزار داری که با کسانی که کاری به کارت ندارند، سر جنگ و خصومت داری؟ مگر جواب محبت آدم‏ها یا احسانِ آن‏ها یا حتی بی‏طرفی و سکوت آن‏ها نسبت به تو، خالی کردن عقده‏های توست؟ آیا جزای نیکی، جز نیکی خواهد بود؟! مبادا چوب شوی فرزندم و بر سر مظلومی کوبیده شوی؟ مبادا چون استفراغ بر سر مردم فرود آیی؟ مردم سطل آشغال افکار پلید تو که نیستند فرزند! استفراغ افکارت را بر سر کسانی بریز که لایق آن هستند! (کسانی که شبیه خود تو باشند.) تو اگر جرات داری داد خود را جای دیگر بزن. جسارت داشته باش! اگر جربزه نداری، پس فرزند من و پدرت نیستی! وای! چه خوب شد که نیستی. چون اگر بودی و می‏خواستی این چنین باشی، برایت آرزوی مرگ می‏کردم. حاضر بودم تو بمیری اما کسی را آزار ندهی.

می دانی عزیز دردانه‏ام! بعضی‏ها کلا بیمارند. روح و روان‏شان بیمار است. کاریش هم نمی‏شود کرد. این مدلی پرورش یافته‏اند. خانواده‏های‏شان هم متوجه نیستند که اینان باید درمان شوند، حال سرپایی یا حتی بستری. آخر وضع‏شان خیلی حاد است. حتی بعضی از آن‏ها نباید آزادانه در جامعه بگردند، زیرا قابل درمان نیستند و باید در آسایشگاه‏های روانی‏ ادامه زندگی دهند. بعضی حتی اگر کاری به کارشان هم نداشته باشی، سرت آوار می‏شوند، جلوی پایت سنگ می‏اندازند. سرت را با سنگ می‏شکانند، حتی آن قدر روح‏شان پلید است که دلت را هم می‏شکانند و از این کار لذت می‏برند. روی غرور و احساست هم با سُم کثیف کلمات‏شان رژه می‏روند. چه قدر دنیا زیبا می‏شد اگر این افراد نبودند. اما من که خدا نیستم. خدا خودش خواسته همه رقم آدم در این دنیا باشد. ولی واقعا برتابیدن وجود افرادی این چنین، بسیار سخت است. هر چه هم ازشان دوری می‏کنی، مثل کنه، به زندگی‏ات می‏چسبند. خدا روح و روان بیمارشان را شفا دهد، یا حداقل از جلو چشم من دورترشان کند؛ یا کاش خدا کمک کند تا من و پدرت، دیگر آن‏ها را نبینیم و از فضای آن‏ها دور شویم.

اینان که بویی از انسانیت نبرده‏اند، تنها ظاهرشان شکل آدمی‏زاده است. بیا بگذریم از ایشان که پرداختن به آن‏ها و حرف زدن از آن‏ها، بسان وز وز مگسی آزاردهنده است. مگس را فقط باید دور کرد از فضای زندگیت تا صدایش را نشنوی و جایی ننشیند تا آن جا را آلوده کند. همین. یادت نرود، تمام درزهای خانه و زندگی‏ات را بپوشان فرزندم. مگس موذی است؛ از هر روزنی قصد ورود می‏کند. با یک بیت شعر «حافظ» مسیر نامه‏ام را عوض می‏کنم:

“ای مگس، عرصه‏ی سیمرغ نه جولانگه توست

عِرض خود می‏بری و زحمت ما می‏داری.”

خُب بگو بدانم، خودت چگونه‏ای دُردانه‏ام؟ اگر فرصت  داشتی و مایل بودی، برایم از خودت و روزگارت بنویس.

در نامه‏ی قبلی، از «رحیم توپچی» برایت نوشتم. نوشتم که مُرد و در گور خود از آوارگی نجات یافت. رحیم توپچی، همان «رحیم بی‏کلّه» است. دکتر «موچول» که در زمان خود فرمانده بزرگی بود، به خاطر این که بی‏کلّه بودن را صفت مودبانه‏ای برای رحیم نمی‏دانست، لقب توپچی را به او داد، تا دوستانِ دیگر هم به تَبَعِ او، رحیم را رحیم توپچی بنامند.

وقتی جنگ می‏شد که کسی کاری به سواد و تخصص کسی نداشت؛ رحیم که از کارگری و حمّالی هیچ عایدی نداشت که بتواند برای خود سقفی دست و پا کند، راهی جنگ شد. پدر و مادرش مرده بودند. هیچ کدام از خواهران و برادران هم او را به حَرم حقیر و تنگ خود راه نمی‏دادند. کسی نان‏خور اضافه یا سَرخَری در زندگی خود، نمی‏خواست. رحیم رفت تا بجنگد و از گرسنگی نمیرد. رفت تا وقت سرما و گرما، سنگری باشد که در آن آرام بگیرد. آرامش رحیم، در فضای ملتهب جنگی بود که از بی‏کسی به آن جا پناه برده بود.

می‏دانی چرا دوستانش به او بی‏کلّه می‏گفتند؟ آخر رحیم که چیزی برای از دست دادن نداشت، حتی از جان خود هم سیر بود، به همین خاطر، بدون ترس، پشت هر توپ و تانک و سلاح سنگینی، می‏نشست و به سمت مقابل، که بهش می‏گفتند، طرف دشمن است، به عنوان دفاع، شلیک می‏کرد. بعد از این که همه جا را آرامش موقتی فرا می‏گرفت و  بعضی‏ها از سوراخ سنبه‏هایی که قایم شده بودند، بیرون می‏آمدند، به طرف رحیم رفته و می‏گفتند: “دمت گرم رحیم بی‏کلّه!” آن وقت بود که دکتر موچول که پا به پای رحیم  جنگیده بود، می‏گفت: “نگید رحیم بی‏کلّه! بگید رحیم توپچی! مرحبا رحیم!” زمان گذشت و بعضی‏ها وجود دکتر موچول را برنتابیدند و خواستند تا دیگر او نباشد. او هم به تیر غیب دچار شد. حتی رحیم توپچی هم که کنار او بود، نفهمید که دکتر موچول چطور پرید و رفت.

دکتر موچول که پرید، طفلک باز رحیم توپچی، برای بقیه، شد رحیم بی‏کلّه. آخر دیگر به توپچی بودن نیازی نبود، بی‏کلّه بودن، خریدار بیشتری داشت. بعدها که درب جنگ و توپ و تفنگ، تخته شد، رحیم بی‏کلّه به مدد ارادت دوستان دکتر موچول، شد، «رحیم کارگر»، «رحیم نگهبان»، «رحیم حمّال»، «رحیم شب‏گرد»و «رحیم چمن‏کار». آن قدر رحیم، سگ‏دو زد تا توانست آلونکی برای خود دست و پا کند. بعد نمی‏دانم کدام ابلهی، آستین بالا زد و از جماعت نسوان پشت پرده‏نشینِ آفتاب‏مهتاب ندیده، یک نفر را برای همسریِ رحیم، برگزید. آن زن هم به بدشانسی‏های تمام زندگی رحیم اضافه شده بود؛ چون از همسر بودن، فقط راه اتاق خواب را بلد بود و آشپزخانه و از دنیا هم فقط طلا و جواهر و کریستال و بلور و چینی و هر کوفت و زهرماری از این قبیل را می‏شناخت. را بلد بود. بخت با رحیم یک بار، یار شد و همسر او، سالی یک «کاکل زری» برایش آورد. تا چند سال. وای که اگر همسر او، دخترزا بود، باز ابله دیگری پیدا می‏شد و برای رحیم، زن دیگری می‏گرفت تا برایش پسری بزاید. رحیم بیچاره، مثل خر آسیابان، می‏چرخید و می‏چرخید. وقتی هم که می‏ایستاد، می‏دید هنوز  بر خشت اول ایستاده. رحیم چرخید و چرخید تا شکم همسر و پسرها را سیر کند، اما شکم خودش گرسنه می‏ماند. درآمد رحیم کفاف درخواست‏های زن و پسران را نداد. زن که از زایمان‏هایش، برای خود، لشکری از پسران قد و نیم‏قد ساخته بود، رحیم را از خانه با سنگ، بیرون راندند. گویی رحیم توپچی، هر توپی را که به سر دشمن زده بود، سنگی شده بود تا بر سر خودش، ببارد.

بعد از آن، رحیم، بهارها و تابستان‏ها را در پارک می‏خوابید. شب‏های پاییزها و زمستان‏ها را هر جا که تختی، اتاقی، سرپناهی، اجاره می‏دادند تا از سرما و باد و باران و برف، نجاتش دهد، می‏رفت و دوباره روز که می‏شد، باز دنبال چرخش چرخ زندگی بود. با آن که در آن خانه کنار همسر و پسران، راه نداشت، اما شیطان ابلهی به زن او یاد داده بود تا سهم زیادی از آب باریکه رحیم را، قانونی بتواند به جوی حساب بانکی خود، سرازیر کند. بیچاره رحیم، از حقوق خود، آن قدری برایش می‏ماند که پس مانده‏های قهوه‏خانه‏ها را بخورد تا نمیرد. یک روز که طاقتش خیلی طاق شده بود، راه را کج کرد و به در خانه سابق خود رفت؛ اما پسران تا خورد، او را زدند و با لنگه‏ی دمپایی  بر سرش کوبیدند. آن قدر کوبیدند که رحیم سرگیجه گرفت و از آن جا دور شد. رفت و رفت تا نقش زمین شد. بعد رهگذری او را دید و با اورژانس تماس گرفت. آمبولانس اورژانس آمد و او را بردند و انداختند روی تخت بیمارستانی. از همان بیمارستان‏های بی‏نام و نشان و هر کی به هر کی. آن جا هم به رحیم به سرعت سِرم قندی زدند تا به هوش آید. آخر مگر نه این که هر کس ضعف می‏کند یا غش می‏کند،  به او آب قند می‏خورانند، آن جا هم همین گونه فکر کردند! بعد حال رحیم جا آمد و چشم باز کرد و متوجه سِرم قندی بالای سرش شد. صدا زد، گفت: “من دیابت دارم، اینو چرا به من وصل کردید!؟”  همراه بیمار دیگری که در همان اتاق اورژانس بیمارستان، روی تخت افتاده بود، به پرستار خبر داد. اما کار از کار گذشته بود. همان سِرم قندی، شهد شیرین مرگ شد، به کام «رحیم توپچی»، «رحیم بی‏کلّه» و این گونه بود که رحیم از آوارگی نجات یافت.

چقدر خدا به او کمک کرد که دیگر او را زنده نگاه نداشت. رحیم روزهای زیادی را در سردخانه بیمارستان مهمان بود. تا این که «غلام قهوه‏چی» متوجه شد، مدتی است رحیم را ندیده، چون آن قدر رحیم مرام داشت که در قهوه‏خانه، گاهی برای یک بدبختی مثل خودش که نمی‏توانست چای بگیرد، چای قند پهلویی سفارش می‏داد.  به هر حال او را که یافتند. بعد از آن ولوله شد.  همه فهمیدند که او مُرده. آه فرزند عزیزم! نبودی تا ببینی که چه بنرها، برایش نوشتند. با سوز و گداز. با عناوین «پدری مهربان»، «همسری فداکار»، «رحیم‏توپچیِ جان بر کف” و از خدمات شایسته‏اش چه سخن‏ها گفتند. وای خدای من! چه تظاهرهای مزخرفی. سینی، سینی حلوا؛ سینی، سینی خرما؛ دیس، دیس میوه‏های رنگارنگ فصل؛ چلوکباب و چلوجوجه و پلوخورش قیمه و قورمه؛ بیچاره رحیم! اگر همان جا می‏شد بروی بالای سرش و از او بپرسی: “رحیم! آخرین بار کی پلوخورش خوردی؟” حتما جوابت را می‏داد: “ظهر عاشورای پارسال.”

خیلی متاسفم. متاسفم برای رحیم و امثال او و از این که از این تلخی‏ها برای تو می‏نویسم که حال خودم هم بد می‏شود. چکار کنم؟ تو که این جا نیستی؛ خوب باید بدانی که چه می‏گذرد. مرا ببخش اگر خاطر نازکت را آزردم.

دیگر سخن کوتاه می‏کنم تا تو خود حدیث مفصل بخوانی از این مجمل! آرزو می‏کنم روزگارت آرام و بی‎سَرخَر باشد. چون نمی‏شود راحت نفس کشید، پس به دنیا نیا فرزند! من و پدرت هر روز خدا را شکر می‏کنیم که تو پیش ما نیستی تا این پلشتی‏ها را ببینی. تو را، دوستانت را و حتی دشمنانت را به خدای عاشق و آگاه و عادلی که خود می‏شناسم، می‏سپارم. خدای من، خود، بهتر می‏داند که با دوستان تو چه کند و چه جواب درخوری به دشمنانت بدهد؛ چون عادل است، خیالم راحت است که در حق هیچ‏کس ظلم نمی‏کند. چه دوست، چه دشمن. دیار خدای من، سرای عدل است. پس آرام بگیر و این جا نیا. من این جا نگران پدرت هستم. بس است دیگر. نگذار با آمدنت، دل نگران تو نیز باشم. قربانت گردم، می‏بوسمت، با دلی تنگ، مادرت: لیلا

* ترجمه‏ی آیه‏ای از کتاب آسمانی قرآن. سوره اَلرّحمن: “هَل جَزاءَ الاِحسان اِلاّ الاِحسان؟”

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *