عصبانیت کرونایی

از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)

لیلا حسامیان

سلام عزیز دلم. امید که خوب باشی و شعور این را داشته باشی که روی اعصاب اطرافیانت نروی و مثل بچه‏ی آدمی‏زاده و در شان خودت و تربیتی که از پدر و مادرت گرفته‏ای و یا به صورت اکتسابی از جامعه، دیگران و کتاب، اندوخته‏ای، با مردم رفتار کنی و لازم نباشد هیچ وقت، حتی وقتی خرس گُنده‎ای شده‏ای، حتی وقتی دارای همسر و فرزند هستی، بخواهم یادت بیاورم که الان این کار را بکنی، بهتر است؛ یا آن کار را نباید بکنی، بهتر است؛ یا یادت بیاندازم تا در خوشحالی و غم دیگران با ابراز تبریک و تسلیت، حتی در حد یک پیام یا تماس خشک و خالی، خود را شریک کنی. عزیزم این مرام، معرفت و شعور تو را می‏رساند. خیلی دلم می‏خواست که اگر تو بودی، نمونه خوب و کامل یک انسان و باعث افتخار من و پدرت می‏شدی و من می‏توانستم سرم را با افتخار بالا بگیرم و با صدای بلند بگویم: “بچه‏ی خوب به این می‏گن! فرزند مخلص، به این می‏گن!” اما نه! این شانس‏ها از من و پدرت، دور است. اگر بودی، حتما کاری می‏کردی که باعث سرشکستگی، عامل شر، خجالت و آبرو ریزی ما باشی و آن وقت بود که من برایت آرزوی مرگ می‏کردم و خود را نفرین کرده که چرا تو که از حیوان پَست‏تری را به دنیا آورده‏ام؛ پس دلبندم، سر جایت بمان و پا به دنیا نگذار تا مثل خیلی از آدم‏ها نباشی. مثل آدم‏های بی‏شرفی که همه جا مثل قارچ و کپک پُر شده‏اند. بعضی‏ها وجودشان مثل کَرِه‏ی کپک‏زده است. می‏گویند قسمت کپک‏زده‏ی کَره را جدا هم بکنی، نمی‏توانی باقی آن را مصرف کنی؛ زیرا خوردن آن، ایجاد سکته می‏کند. وجود بعضی از آدم‏ها، شبیه همین کَره‏ی کپک‏زده است. هیچ‏گونه نمی‏شود با آن‏ها سَر کرد.

خیلی عصبانی‏م! درجه عصبانیت‏م زیاد شده است؛ آن قدر زیاد که اگر تو بودی و حرص مرا در می‏آوردی مثلِ کُندُر عربی، می‏جویدمت؛ آن وقت شاید آرام می‏شدم. تعجب نکن! آخر عزیزم مگر می‏گذارند اعصابی برای‏مان باقی بماند. روزگار که خودش تلخ هست، اینان، تلخ‎تَرَش هم می‏کنند.

از پدرت چه برایت بگویم؟! او که خود هر شب برای تو می‏نویسد. حتما برایت نوشته که دلش عزادار پدربزرگ‏ت(پدرش) است. من راهی کردن پدربزرگ‏ت به دیار باقی را به تو صمیمانه تسلیت می‏گویم. حال پدرت اصلا خوب نیست. می‏دانم خیلی‏ها از شنیدن و خواندن چنین خبری، خوشحال می‏شوند. می‏دانی دردانه‎ی من، الان وجود پدرت مثل یک کاکتوس پر تیغ شده است و من مثل یک گل قاصدک سرگردان در لا به لای تیغ‏های آن کاکتوس، درمانده شده‏ام. (وقتی بچه بودیم، یکی از تفریحات من و خاله فرحنازت وقتی با خانواده به دشت و صحرا می‏رفتیم، فوت کردن به گل قاصدک بود و بعد به تماشا نشستن سرگردانی قاصدک‏ها در باد!) آنان که وجود لطیف و آرام پدرت را به کاکتوس تبدیل کرده‏اند، خانه‏شان ویران باد.

نمی‏دانی چقدر دوست دارم با تمام وجودم، فریادی شوم، داد بزنم تا سر بعضی‏ها بِتَرَکَد. گاه دوست دارم تمام وجودم آب دهان شود و تبدیل شوم به یک تُفِ گُنده و آن را با تمام قدرت بیاندازم به پای قامت پلید بعضی‏ها؛ به پای آن‏ها که اهل شُعارند؛ آن‏ها که فقط بلدند انشاهای خوشگل، بنویسند و بخوانند؛ آن‏ها که خَلق‏الله را خَر می‏پندارند؛ آن‏ها که زبان چرب و نرم دارند؛ آن‏ها که به آدم‏ها به شکل صندوقِ ذخیره‏ی پول نگاه می‏کنند. آخ فرزند! چه خوب که نیستی. و گرنه تو هم مثل ما زجر می‏کشیدی. اما گاهی هم می‏شود که با خود بگویم که کاش بودی، به خاطر پدرت؛ تا کنارش می‏نشستی، سرش را روی شانه می‏گرفتی تا وقت هق‏هق کمرش نشکند. اما نه! می‏ترسم؛ می‏ترسم که اگر بودی، چگونه آدمی می‏شدی و با من و پدرت چه رفتاری می‏کردی؟ مثلا اگر پیر می‏شدیم لحظه‏شماری می‏کردی تا بمیریم؟! یعنی باری بر دوش‏ت می‏شدیم و تو می‏خواستی بمیریم تا زودتر به ارث برسی؟ یعنی فکر می‏کردی برای‏ت کم گذاشته‏ایم و حال منتظری تا زودتر برویم و به هر چه از آنِ ماست، برسی؟ شیر نخورده‏ را حرام‏ت می‏کردم، اگر بودی و چنین می‏اندیشیدی و چنین می‏کردی. یک تُفِ گُنده به غیرت‏ات، اگر من و پدرت پیر می‏شدیم و مرتب ناتوانی ما را به رُخ‏مان می‏کشیدی. یک تُفِ گُنده به مرامت، اگر فکر می‏کردی حال که پیر شدیم تو باید افسار ما را به دست بگیری و برای ما تصمیمات غلط و به زعم خودت صحیح بگیری؛ تازه از خودشیفته‏گی‎ات فکر کنی که هر کاری می‏کنی، خوب‏ست و شَقُ‏القَمَر کرده‏ای. یک تُفِ گُنده به تمام هیکل‏ت، اگر برای ما فقط زبان بودی نه عمل. کاش خدا تو را می‏کُشت، اگر بودی و بین ارتباط‎ها سَم پراکنی می‏کردی و عقده‏ای می‏بودی و با بی‏شرفی خود را بهترین نشان می‏دادی، اشک تمساح می‏ریختی و یاوه‏سرایی می‏کردی. ای فرزند! نمی‏خواهد خوشگل حرف بزنی، تو خوشگل فکر کنی برای من کافی خواهد بود. وای عزیز من! چه خوب که نیستی. اگر با تصمیمات غلط تو، من و پدرت می‏مُردیم، هیچ وقت نمی‏بخشیدم‎ت و نفرین‎ تمام آدمیان و فرشتگان را برایت می‏خریدم. آه عزیز یک دانه‏ی من! آن قدر عصبانی‏م که می‏توانم زمین را گاز بگیرم.

همیشه ما آدم‏ها مشغول نسخه پیچیدن برای دیگران‏یم؛ اما به خودمان که می‏رسد قوطی عطاری‏مان هم خالی‏ست. بعضی‏ها سفر را برای من و پدرت پیشنهاد می‏کنند. سفر؟! اگر این بعضی می‏دانند و حرف مُفت می‏زنند که بروند به جهنم. چون حوصله‏شان را ندارم. حوصله حرف‏های خوشگل و صد من یه غاز را ندارم. در ضمن، احساس خاصی برای سفر رفتن هم ندارم. من هر جا که باشم و بگذارند آرامش داشته باشم، خوشبخت‏م، خوشنودم؛ حتی برای یک لحظه. چون مدت‏هاست که در لحظه زندگی می‏کنم. پس سفر برای چه؟! مدت‏هاست که من با تمام وجود احساسی‏م همه جا سفر می‏کنم، به تمام جاهایی که از گذشته‏های دور رفته‏ام تا… گاهی حتی با تمام وجود احساسی‏م به جاهایی سفر می‏کنم که تا کنون نرفته‏ام؛ حتی به خارج از کشور. شاید برایت جالب باشد که بدانی. آخر دانستن‏ش با حال است. من گاهی احساس می‏کنم به کُره شمالی سفر کرده‏ام! چه کسی جرات دارد بگوید این احساس بد است؟! من سر جای خود در گوشه‏ای نشسته‏ام، بعد خود را در کُره شمالی ببینم! این نهایت شگفتی نیست؟! هست! کافی است چشم بصیرت داشته باشی. و اما خواب‏هایم، خواب‏هایم، همان چیزی است که نتوانسته‏اند از من بگیرند. من با خواب‏هایم نزد تمام کسانی می‏روم که دوست‏شان دارم، چه زنده، چه از دنیا پَر کشیده. دیگر از این بهتر چه می‏خواهم؟! بی‏دلیل نیست که خود را خوشبخت می‏پندارم؛ چون آن‏ها که با کارهای‏شان قصدشان نفله کردن و زار دیدن من بوده، سرشان بد جوری به سنگ خورده! درست است که سخت است، خسته می‏شوم، خسته هستم؛ اما سر پا مانده‏ام. البته اگر جسم‏ام بگذارد؛ زیرا که مثل قوری شکسته‏ی بندزده شده است. من کنار پدرت آرام و خوشبخت‏م؛ این آن چیزی است که با تمام فوران‏ها و گدازه‏های آتشفشانی روزگار، بعضی را می‏آزارد. آن‏ها له شدن و نیست شدن ما را می‏خواهند. هنوز جسارت یا اجازه ندارند که ما را از روی زمین محو کنند. نترس! عمر دست خداست!

زمانی احتیاج داشتم بعضی‏ها درک‏ کنند، باور کنند، بفهمند؛ اما دیگر احتیاجی به فهم، درک و باور اوضاع، از کسی ندارم. هر کس به نوع خودش با اوضاع خاص خود، در گیر است. همان قدر که باری بر فکرم اضافه نکنند و نمک بر لاشه‏ی زخمی‏ام نپاشند، کافی‏ست. خدا که می‏داند. تو هم که باور داری، بس است. آخر هر کس در قبر خود می‏خوابد فرزند! البته اگر از دست کرونازده‏ها، قبری باقی مانده باشد!

عزیزم، انسان باش! بزرگ باش! شعور داشته باش! مرام داشته باش! یادت نرود هر چه عقل و فکرت پرورش یابد، زبان‏ت بیشتر در کام می‏ماند. بگذار دوست‏ات داشته باشم و از دست تو عصبانی نشوم؛ مراقب خودت باش. از دور می‏بوسمت، بدون کرونا. قربانت: مادر عصبانیت.

ممکن است دوست داشته باشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *