از مجموعه داستان (نامه هايي به کودکی که نخواستيم به دنيا بيايد)
لیلا حسامیان
سلام عزیز دلم. امید که خوب باشی و شعور این را داشته باشی که روی اعصاب اطرافیانت نروی و مثل بچهی آدمیزاده و در شان خودت و تربیتی که از پدر و مادرت گرفتهای و یا به صورت اکتسابی از جامعه، دیگران و کتاب، اندوختهای، با مردم رفتار کنی و لازم نباشد هیچ وقت، حتی وقتی خرس گُندهای شدهای، حتی وقتی دارای همسر و فرزند هستی، بخواهم یادت بیاورم که الان این کار را بکنی، بهتر است؛ یا آن کار را نباید بکنی، بهتر است؛ یا یادت بیاندازم تا در خوشحالی و غم دیگران با ابراز تبریک و تسلیت، حتی در حد یک پیام یا تماس خشک و خالی، خود را شریک کنی. عزیزم این مرام، معرفت و شعور تو را میرساند. خیلی دلم میخواست که اگر تو بودی، نمونه خوب و کامل یک انسان و باعث افتخار من و پدرت میشدی و من میتوانستم سرم را با افتخار بالا بگیرم و با صدای بلند بگویم: “بچهی خوب به این میگن! فرزند مخلص، به این میگن!” اما نه! این شانسها از من و پدرت، دور است. اگر بودی، حتما کاری میکردی که باعث سرشکستگی، عامل شر، خجالت و آبرو ریزی ما باشی و آن وقت بود که من برایت آرزوی مرگ میکردم و خود را نفرین کرده که چرا تو که از حیوان پَستتری را به دنیا آوردهام؛ پس دلبندم، سر جایت بمان و پا به دنیا نگذار تا مثل خیلی از آدمها نباشی. مثل آدمهای بیشرفی که همه جا مثل قارچ و کپک پُر شدهاند. بعضیها وجودشان مثل کَرِهی کپکزده است. میگویند قسمت کپکزدهی کَره را جدا هم بکنی، نمیتوانی باقی آن را مصرف کنی؛ زیرا خوردن آن، ایجاد سکته میکند. وجود بعضی از آدمها، شبیه همین کَرهی کپکزده است. هیچگونه نمیشود با آنها سَر کرد.
خیلی عصبانیم! درجه عصبانیتم زیاد شده است؛ آن قدر زیاد که اگر تو بودی و حرص مرا در میآوردی مثلِ کُندُر عربی، میجویدمت؛ آن وقت شاید آرام میشدم. تعجب نکن! آخر عزیزم مگر میگذارند اعصابی برایمان باقی بماند. روزگار که خودش تلخ هست، اینان، تلختَرَش هم میکنند.
از پدرت چه برایت بگویم؟! او که خود هر شب برای تو مینویسد. حتما برایت نوشته که دلش عزادار پدربزرگت(پدرش) است. من راهی کردن پدربزرگت به دیار باقی را به تو صمیمانه تسلیت میگویم. حال پدرت اصلا خوب نیست. میدانم خیلیها از شنیدن و خواندن چنین خبری، خوشحال میشوند. میدانی دردانهی من، الان وجود پدرت مثل یک کاکتوس پر تیغ شده است و من مثل یک گل قاصدک سرگردان در لا به لای تیغهای آن کاکتوس، درمانده شدهام. (وقتی بچه بودیم، یکی از تفریحات من و خاله فرحنازت وقتی با خانواده به دشت و صحرا میرفتیم، فوت کردن به گل قاصدک بود و بعد به تماشا نشستن سرگردانی قاصدکها در باد!) آنان که وجود لطیف و آرام پدرت را به کاکتوس تبدیل کردهاند، خانهشان ویران باد.
نمیدانی چقدر دوست دارم با تمام وجودم، فریادی شوم، داد بزنم تا سر بعضیها بِتَرَکَد. گاه دوست دارم تمام وجودم آب دهان شود و تبدیل شوم به یک تُفِ گُنده و آن را با تمام قدرت بیاندازم به پای قامت پلید بعضیها؛ به پای آنها که اهل شُعارند؛ آنها که فقط بلدند انشاهای خوشگل، بنویسند و بخوانند؛ آنها که خَلقالله را خَر میپندارند؛ آنها که زبان چرب و نرم دارند؛ آنها که به آدمها به شکل صندوقِ ذخیرهی پول نگاه میکنند. آخ فرزند! چه خوب که نیستی. و گرنه تو هم مثل ما زجر میکشیدی. اما گاهی هم میشود که با خود بگویم که کاش بودی، به خاطر پدرت؛ تا کنارش مینشستی، سرش را روی شانه میگرفتی تا وقت هقهق کمرش نشکند. اما نه! میترسم؛ میترسم که اگر بودی، چگونه آدمی میشدی و با من و پدرت چه رفتاری میکردی؟ مثلا اگر پیر میشدیم لحظهشماری میکردی تا بمیریم؟! یعنی باری بر دوشت میشدیم و تو میخواستی بمیریم تا زودتر به ارث برسی؟ یعنی فکر میکردی برایت کم گذاشتهایم و حال منتظری تا زودتر برویم و به هر چه از آنِ ماست، برسی؟ شیر نخورده را حرامت میکردم، اگر بودی و چنین میاندیشیدی و چنین میکردی. یک تُفِ گُنده به غیرتات، اگر من و پدرت پیر میشدیم و مرتب ناتوانی ما را به رُخمان میکشیدی. یک تُفِ گُنده به مرامت، اگر فکر میکردی حال که پیر شدیم تو باید افسار ما را به دست بگیری و برای ما تصمیمات غلط و به زعم خودت صحیح بگیری؛ تازه از خودشیفتهگیات فکر کنی که هر کاری میکنی، خوبست و شَقُالقَمَر کردهای. یک تُفِ گُنده به تمام هیکلت، اگر برای ما فقط زبان بودی نه عمل. کاش خدا تو را میکُشت، اگر بودی و بین ارتباطها سَم پراکنی میکردی و عقدهای میبودی و با بیشرفی خود را بهترین نشان میدادی، اشک تمساح میریختی و یاوهسرایی میکردی. ای فرزند! نمیخواهد خوشگل حرف بزنی، تو خوشگل فکر کنی برای من کافی خواهد بود. وای عزیز من! چه خوب که نیستی. اگر با تصمیمات غلط تو، من و پدرت میمُردیم، هیچ وقت نمیبخشیدمت و نفرین تمام آدمیان و فرشتگان را برایت میخریدم. آه عزیز یک دانهی من! آن قدر عصبانیم که میتوانم زمین را گاز بگیرم.
همیشه ما آدمها مشغول نسخه پیچیدن برای دیگرانیم؛ اما به خودمان که میرسد قوطی عطاریمان هم خالیست. بعضیها سفر را برای من و پدرت پیشنهاد میکنند. سفر؟! اگر این بعضی میدانند و حرف مُفت میزنند که بروند به جهنم. چون حوصلهشان را ندارم. حوصله حرفهای خوشگل و صد من یه غاز را ندارم. در ضمن، احساس خاصی برای سفر رفتن هم ندارم. من هر جا که باشم و بگذارند آرامش داشته باشم، خوشبختم، خوشنودم؛ حتی برای یک لحظه. چون مدتهاست که در لحظه زندگی میکنم. پس سفر برای چه؟! مدتهاست که من با تمام وجود احساسیم همه جا سفر میکنم، به تمام جاهایی که از گذشتههای دور رفتهام تا… گاهی حتی با تمام وجود احساسیم به جاهایی سفر میکنم که تا کنون نرفتهام؛ حتی به خارج از کشور. شاید برایت جالب باشد که بدانی. آخر دانستنش با حال است. من گاهی احساس میکنم به کُره شمالی سفر کردهام! چه کسی جرات دارد بگوید این احساس بد است؟! من سر جای خود در گوشهای نشستهام، بعد خود را در کُره شمالی ببینم! این نهایت شگفتی نیست؟! هست! کافی است چشم بصیرت داشته باشی. و اما خوابهایم، خوابهایم، همان چیزی است که نتوانستهاند از من بگیرند. من با خوابهایم نزد تمام کسانی میروم که دوستشان دارم، چه زنده، چه از دنیا پَر کشیده. دیگر از این بهتر چه میخواهم؟! بیدلیل نیست که خود را خوشبخت میپندارم؛ چون آنها که با کارهایشان قصدشان نفله کردن و زار دیدن من بوده، سرشان بد جوری به سنگ خورده! درست است که سخت است، خسته میشوم، خسته هستم؛ اما سر پا ماندهام. البته اگر جسمام بگذارد؛ زیرا که مثل قوری شکستهی بندزده شده است. من کنار پدرت آرام و خوشبختم؛ این آن چیزی است که با تمام فورانها و گدازههای آتشفشانی روزگار، بعضی را میآزارد. آنها له شدن و نیست شدن ما را میخواهند. هنوز جسارت یا اجازه ندارند که ما را از روی زمین محو کنند. نترس! عمر دست خداست!
زمانی احتیاج داشتم بعضیها درک کنند، باور کنند، بفهمند؛ اما دیگر احتیاجی به فهم، درک و باور اوضاع، از کسی ندارم. هر کس به نوع خودش با اوضاع خاص خود، در گیر است. همان قدر که باری بر فکرم اضافه نکنند و نمک بر لاشهی زخمیام نپاشند، کافیست. خدا که میداند. تو هم که باور داری، بس است. آخر هر کس در قبر خود میخوابد فرزند! البته اگر از دست کرونازدهها، قبری باقی مانده باشد!
عزیزم، انسان باش! بزرگ باش! شعور داشته باش! مرام داشته باش! یادت نرود هر چه عقل و فکرت پرورش یابد، زبانت بیشتر در کام میماند. بگذار دوستات داشته باشم و از دست تو عصبانی نشوم؛ مراقب خودت باش. از دور میبوسمت، بدون کرونا. قربانت: مادر عصبانیت.